حاج حسين عرب سرخي (پدر معظم شهيدان؛ «محسن»؛ «مجتبي» و «محمدرضا» عرب سرخي)
چهارشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۸ ساعت ۰۵:۳۰
مرد صحرا
پدرش شترها را هي كرد و جملگي بلند شدند. حسين يك طرف خورجين نشسته بود و در يك تاي ديگر خورجين، مشك آب را جا داده بود. اينجوري بار شتر ميزان ميشد و حسين هم با بالا و پايين شدن شتر صفا ميكرد.
او فقط پنجسال داشت و ته تقاري خانواده. و دُردانهي محمد عربسرخي كه شغلش شترباني يا بهتره بگيم پرورش شتر بود.
ـ آنقدر بابا منو دوست داشت كه از بچگي منو با خودش ميبرد بيابون!
روستاي تكاباد اردستان از توابع استان يزد بود. و شغل بسياري از مردمش شترباني! پدرش 2 دختر و 2 پسر داشت و بيشتر ماههاي سال را در پي گلهي شتر در بيابان ميگذارند.
گاه با 2 يا 3 گله شتر ديگر همراه ميشدند و تا 3 ماه يا بيشتر در بيابانها به چراندن دامهاي خود ميپرداختند.
حسين چالاك و پر جنب و جوش بود و با زيركي بسيار دستورات پدرش را اجرا ميكرد.
تا چشمش به گله گوسفندي ميخورد، خود را به سرعت به آن ميرساند و از چوپان شير ميگرفت و ظرف پر از شير را در گرماي بيابان به زحمت به پدرش ميرساند تا با آردي كه با خود داشتند كماج درست كنند!
اگر در بيابان ماري ديده ميشد همراهان فرياد مي زدند حسين مار! از هر نوع ماري كه بود؛ مارجعفري، كج مار... حسين با چوبدستي بلندي كه داشت همچون شهاب ميدويد و مار بيچاره را نفله ميكرد.
شب هنگام، شتربانان دور آتش نشسته بودند و بوي خوش كماج بيابان را پر كرده بود؛ حسين سرش را روي پاي پدرش گذاشته و به رقص شعلهها نگاه ميكرد؛ دستهاي زبر و درشت پدرش به آرامي صورتش را نوازش ميكرد. معلوم بود پدر و پسر از داشتن يكديگر غرق لذّت بودند.
يكي از همراهان پرسيد: حسين خيلي كوچك است. بهتر نيست پيش مادرش بماند؟
پدرش سرش را به سوي او خم كرد و گفت:
ـ ها دوست داري پيش مادرت باشي؟! جاي گرم و نرم! غذاي خوب!؟
سفيدي چشم حسين با درخشش نور آتش برق ميزد! به سرعت پاسخ داد:
ـ نه...!! نه...! من روستا را دوست ندارم، ميخوام مَرد بشم؛ مرد. مرد بيابان!
ـ چرا؟! حالا براي مرد شدن وقت زياد داري؟!
ـ نه، ميخوام زودتر مرد بشم و آرزو دارم تنهايي شترها را به بيابان ببرم تا تو استراحت كني و خستگيات در بره.
همهي مردها خنديدند و در دل احساس خوب حسين را تحسين كردند.
پدرش او را تنگ در آغوش گرفت و گفت:
حالا هم مردي، ولي يك مرد كوچك!!
سال 1321 آن مرد كوچك، 16 ساله بود كه تصميم گرفت به تهران برود؛ زيرا در نظر او شترباني كسبي نبود كه بتواند آرزوي بلند او را تحقق ببخشد.
در تهران مغازهاي را به پرداخت 50 تومان سرقفلي، با هدف ميوهفروشي به راه انداخت. مغازه درست سر خيابان خراسان بود. كسب و كار خوب بود و در آمد عالي!! پنج ششسال به كار ميوهفروشي ادامه داد. سرمايهاي جمع كرد و وارد بازار شد.
چرخي تهيّه كرد و ظروف استيل و كفش و قرقره و سنجاق و غيره را، روي آن ميچيد و ميفروخت. آن زمان در منزل خالهاش در خيابان خراسان زندگي ميكرد. پسرخالهاش سه دختر داشت و از زرنگيهاي حسين خيلي خوشش ميآمد. روزي توسط خالهاش، به او پيشنهاد كرد كه يكي از دخترها را به عنوان همسر انتخاب كند.
حسين، از اين پيشنهاد سخت مغرور شده بود. و دو سه روزي خودش را گرفت و با كمي مِن و مِن، گفت: اوّلي رو نميخوام! سوّمي هم خيلي بچّهس؛ وسطي رو ميخوام. خلاصه اينكه با يقين 1000 تومان مهريه، عروسش را به خانه برد و سر و سامان گرفت.
خداوند به او 6 فرزند عطا كرد؛ 3 دختر و 3 پسر.
«محسن» متولّد 1332 بود و تا كلاس ششمابتدايي بيشتر درس نخواند. بزرگوار و با كمالات بود و نسبت به اعتقادات ديني پايبند و متعصّب. شغلش خياطي بود و بعد از انقلاب در زندان اوين خدمت ميكرد و با شهيد كچويي و شهيد لاجوردي همكاري داشت.
او در سن 21 سالگي در جماران بعنوان محافظ امام خدمت ميكرد. ازدواج كرد و يك فرزند پسر به نام احسان داشت كه حالا مهندس عمران است. محسن در اسفند 63 ـ عمليات بدر ـ در منطقهي هورالعظيم به شهادت رسيد.
«مجتبي» متولد1340 بود. در دوران انقلاب به پخش اعلاميهها ميپرداخت و روزي كه ساواكيها به خانهيما آمدن و همه جا را جستجو كردند اعلاميه نيافتند و چون آنها را در كانال كولر جا سازي كرده بود.
بعد از انقلاب عليه منافقين فعاليت ميكرد و با لباس شخصي در حالي كه مسلح بود در شهر تردد ميكرد. و در حسينة جماران مشغول خدمت بود.
يكروز كه مشغول پاك كردن كلتش بود گلوله از آن خارج شد و به پنجره اصابت كرد، از بدشانسي گلوله كمانه كرد و به چشم مادرش خورد و منجر به نابينايي او شد. مجتبي هرگز به خاطر اين اتفاق خودش را نبخشيد. تا روز شهادت هميشه افسرده بود. او نيز در تاريخ 15 ارديبهشت 61 در عمليات فتحالمبين شهيد شد.
محمدرضا متولد 1347 بود و در زمان شهادت فقط 18 سال داشت و در سال 1365 در عمليات كربلاي5 به شهادت رسيد.
وقتي همسر حسين به خانه او آمد 13 ساله بود و در اين سالهاي تلاش، كار و زحمت و آميخته با غم و شادي همراه خوب و صبور حسين بود و حالا 23 سال از مرگ او ميگذرد. او زني مدير و دلسوز بود. پسرها شهيد شدهاند و دخترها هر كدام در خانه خودشان به كار زندگيشان سرگرمند و حسين روزهاي تنهايي را به ياد خاطرات كودكي و صحرا و شترباني و زندگي شيريني كه در تهران داشت سپري ميكند.
و تنهايي خود را با ذكر خاطرهاي از مادر شهيدانش بيان ميكند:
ـ يه شب خواب ديدم در يك باغ بسيار بزرگ نشستهام و غرق از لذتم مبهوت، درختان و گلها و جوي آبي كه از كنارم ميگذشت، بودم كه مجتبي را ديدم، او اسلحهاي در دوش خود داشت و مشغول قدمزدن در باغ بود. من حيرت زده شدم يكسال بود كه او را نديده بودم به نزديكش رسيدم او را ديدم و ايكاش نميديدم. خيالم راحته كه جاش توي بهشته ولي او را با يك چشم ديدم و از چشم ديگر نابينا بود!
هراسان از خواب بيدار شدم و سراسر وجودم ميلرزيد طوري كه مادرش هم بيدار شد.
ـ مجتبي را حلال نكردهاي!؟
ـ چرا؟ همان روز اوّل حادثه حلالش كردم او كه عمداً اين كار را نكرد! حالا چي شد؟
خواب را كه برايش تعريف كردم بلند شديم و رفتيم بهشتزهرا.
خدا رحمت همسرم را براي بار ديگر پسرش را بخشيد و طولي نكشيد كه او هم مرا تنها گذاشت.
دستهاي كوچكش، غرق رنگ شده بود. شكلهاي بيمعني و بيربطي را، روي كوزه ميكشيد؛ در واقع، او از پدر تقليد ميكرد...
«آقا تقي نقاشخوش» با آهنگ يكنواخت و مداوم چرخ كوزهگري، خو گرفته بود؛ با دستهاي پر تحرك و ماهرش، به سرعت مشتي گِل به كوزهاي يا گلداني زيبا و شكيل تبديل ميشد.
«حوريجان» كه فرزند بزرگ آقا تقي و «فاطمه سادات چاووشي» بود، از همان كودكي، دختر پر جنب و جوش، فعال و كنجكاوي به نظر رسيد.
كورهگرم بود و بويِ گِلپخته، در فضاي كوزهگري ميپيچيد؛ پدر روي كوزهها نقاشي ميكرد و گاهي حوريجان، كنار دستش مينشست و بر حركات دست پدر تمركز ميكرد. گرماي حضور پدر و فضاي آرام كارگاه، اَمن و خوشايند بود.
پدر، گاهي حين كار، سورههاي كوچك قرآن را، آيهبهآيه، به دخترش ميآموخت. و اصرار داشت، هر چه زودتر، قرآن را بياموزد؛ او قول داده بود، اگر قرآن را كامل ياد بگيرد، برايش گوشواره بخرد.
تقي و فاطمه، هر دو سواد قرآني داشتند و پدر، بعلاوهي قرآن، به احكام و اعتقادات نيز، بسيار پايبند بود. اصولاً ، آموزش قرآن به بچهها، سرلوحهي كار تربيتي آنان بود. بالاخره، حوريجان، جايزهي پدر را گرفت؛ يك جفت گوشوارهي طلا، كه طرح روي آن، ناصرالدينشاهقاجار بود و هنوز، پس از قريب به هشتاد سال،يادگاري پدر را، با عشق تمام نگهداري ميكند.
حوريجان، دو خواهر و يك برادر نيز داشت. او بين آنان، قبل از آنكه به سن تكليف برسد، نماز ميخواند ومادر، به بچههايش، طريقهي صحيح وضوگرفتن را، ياد ميداد.
7-8 ساله بود كه با كنجكاوي همراه با شيطنت كودكانهاي كه داشت، به منزل «معصومه» خانم، همسايهي ديوار به ديوارشان ميرفت، با دقت نظر و سؤالاتي كه از معصومه خانم در حين قاليبافي ميكرد، به زودي از او، قاليبافي را آموخت.
يك روز به پدر گفت:
بابا! من قاليبافي را ياد گرفتهام، بايد برام دار قالي بخري. تا براي خودمان قالي ببافم!
ـآفرين! دختر باهوش و زرنگ! از كي ياد گرفتي؟!
ـاز معصومه خانم.
پس از آنكه، پدر برايش دار قالي خريد، او استاد كار شد و به خواهرش «ربابه» آموزش ميداد!
البته، بافتن فرشهاي زيباي ابريشم، كار مادرش فاطمه بود، كه حوري آن فن را نيز، به سرعت آموخت و به كمك مادر شتافت. و در اين زمينه نيز، مجدداً استاد خواهرش ربابه شد.
طبق سفارشاتي كه در سنتهاي ديني شده است، تفريح مادر و دخترانش «شنا» بود؛ مادرش شناگر ماهري بود كه اين توانايي را به دختران نيز، انتقال داد.
تمام روزهاي كودكي در قم، سرشار از خاطرات شيرين و خوشايندي است، كه آميخته با رنگهاي شاد و زيباي نخهاي قالي و نقشهاي زيباي حك شده بر سفالينههاي پدر! عزاداري در ماه محرم قم، حال و هواي ديگري داشت. ديگهاي بزرگ نذري، در كوچهپسكوچههاي باريك شهر! در يك صف، اجاقهاي هيزمي چيده ميشد؛ همه سياه پوش بودند و در اكثر خانهها، مراسم روضهخواني بر پا بود.
آنچه بيش از همه، قابل توجه بود، مراسم سينه زني «چهل اختران» بود همهي كساني كه در آن مراسم شركت داشتند، از «سادات چاوشي» بودند؛ اين دستهي عظيم، ظهر عاشورا، پا برهنه به حرم حضرت معصومه سلاماللهعليها وارد شده و با نظم خاصي، سينه زني ميكردند، آيتالله بروجردي نيز،در دستهي ديگري مقابل چهل اختران شركت داشتند، كه به مراسم، شكوه خاصي ميبخشيد.
روزهاي شادي و خاطرات خوش در قم، با آمدن سيل، تمام شد؛ گويا مردم چند روز قبل از آمدن سيل، از واقعه مطلع بودند؛ به همين خاطر شهر را تقريباً خالي كردند! خانوادهي تقي نقاشخوش نيز، به كمك عموحسين (عموي حوريجان) قم را رها كرده، با جمع كردن وسائل مهم و ضروري زندگي، عازم تهران شدند.
سيل، خسارات سنگيني به مردم قم و خانههاي شهر وارد ساخت؛ بعد از آن واقعه، خانوادهي حوريجان، براي هميشه، ساكن تهران شده و قم را رها كردند.
آقاي تقي، در بهارستان، مغازهاي خريداري كرد، و به چاي فروشي پرداخت؛ البته او زمينهي فروشندگي و تجارت را، از قبل داشت؛ زيرا، در قم كه بودند، علاوه بر كار كوزهگري، او با شتري كه داشت به روستاي «مضليقون» ميرفت و با خود، آرد و كشمش و... به قم مي آورد و در بازار ميفروخت.
دخترها، با مادرشان، در منزل قالي ميبافتند.
12 سال از ماجراي سيل و مهاجرتشان به تهران ميگذشت و حوري 7 ساله، اكنون 19 ساله شده است.
در را كوبيدند. مادر به حوري فرمان داد كه در را باز كن! حوري چادر سفيدش را پوشيد و به سمت در دويد! در كه باز شد، دو نفر خانم ناشناس، پشت در بودند! حوري سلام كرد و با گرماي عجيبي،پاسخ سلامش را شنيد! احساسي ميگفت:
اين دو قاصدان خوشبختي او هستند!
اجازهي ورود خواستند و حوري، مؤدبانه تعارف كرد.
ـ بفرمائيد! بفرمائيد! خواهش ميكنم.... خيلي خوش اومديد.
مادرش را صدا زد:
ـمادرجان! تشريف بياريد، ميهمان داريم. و فاطمه سادات، به سرعت وارد ايوان شد.
خانمها، همسران آيتالله شاهآبادي بودند! (آيتالله شاهآبادي دو همسر داشت كه در يك منزل و دركنار هم زندگي ميكردند).
حوري را براي «حسين» خواستگاري كردند.
«حسين پاليزواني» فرزند آيتالله نبود؛ او در كودكي والدينش و خواهر و برادرش را از دست داده بود؛ تنها يك برادر داشت كه در يزد باغداري ميكرد؛ حسين مغازهي اتوشويي داشت. به خاطر ادب، حُسن اخلاق و رعايت شئونات شرعيه(خصوصاً نظافت و بهداشت)، مورد توجه آيتالله قرار گرفته و ايشان، اطاقي از منزل خود را، در اختيارش قرار داده و مثل فرزندان خودش، از او حمايت ميكرد.
حسين، از 16 سالگي با خانوادهي آيتالله شاهآبادي زندگي ميكرد و حالا 26 سال داشت! پدر حوري، با ازدواج موافقت كرده و 300 تومان مهريه تعيين گرديد؛ هفت شبانه روز، جشن عروسي مفصلي، برگزار شد و حسين، عروسش را با كالسكه، به خانهي بخت برد.
از سال 1320 كه حسين و حوريجان، به عقد يكديگر در آمدند، تا تولد پنجمين فرزندشان؛ يعني سال 1333، آنان همچنان در منزل آيتالله شاه آبادي، زندگي كردند؛ ناگفته نماند كه حسين، به خانوادهي آيتالله محرم بود؛ زيرا حضرت آيتالله شاهآبادي، بين حسين و نوهي كوچكش، صيغهي محرميت خوانده بود، تا حسين و خانوادهي آيتالله، راحتتر باشند.
همسر آيتالله شاهآبادي، زني بسيار مهربان بود و رفتاري واقعاً مادرانه با حسين و حوري داشت.
حسين خود، مردي متدين و با سواد بود؛ مقلد امام بود و از 18 سالگي در درسهاي حاج آقا فلسفي حضور مييافت و از شاگردانان ايشان محسوب ميشد؛ اول مهرماه به زيارت حضرت شاه عبدالعظيم ميرفت و هرگز نماز شبش را ترك نگفت! در زمان شاه، عضو گروهي بود كه با امام راهي كربلا شدند؛ پشت سر امام(ره) بارها نماز خواندند.
باري به هر جهت، خداوند به اين دو 12 فرزند عطا كرد؛ ده پسر و دو دختر، كه «صغري» در كودكي فوت كرد.
ماه محرم 57 «محمد» 19 ساله بود و سرباز! پيرو فرمان امام، پادگان را ترك كرده و همراه برادرانش «قاسم»؛ «احمد»؛ «محمود» و « مرتضي» غسل شهادت كرده، پيراهن مشكي پوشيده و به خيابان سرچشمه رفتند؛ نظاميها مردم را به گلوله بستند؛ محمد براي كمك به خانمي كه زخمي بود، پيش رفت و مورد اصابت گلوله قرار گرفت كه در اتاق عمل، هنگامي كه گلولهها را بيرون ميآوردند، به شهادت رسيد.
آن زمان برادرش «عباس» رئيس اورژانس بيمارستان بود و توانست با ترفندي جسد برادرش را از بيمارستان خارج كرده، پس از غسل و كفن، در بهشت زهرا به خاك سپردند.
«مرتضي» در دانشگاه الهيات درس ميخواند. و همزمان، سرهنگ نيروي هوائي بود. قبل از جنگ به سپاه رفت؛ او شاگرد استاد مطهري و دكتر شريعتي بود؛ در 18 سالگي ازدواج كرد و امام خميني(ره) خطبهي عقد آنها را خواند.
او در سالگرد شهادت شهيد مطهري سخنراني كرده طي سخنراني ميگويد:
اميدوارم من نيز سال ديگر، با ايشان محشور شوم! در زمان شهادت، مرتضي يك پسر يكساله به نام محمد داشته و همسرش فرزند دوم را باردار بودند؛ ايشان، در منطقهي عملياتي«فكه» و در 12/3/65 بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت ميرسند.
و اما مصطفي، در سن 19 سالگي و در شب عمليات «بدر» به خيل شهيدان ميپيوندند. پدر شهيدان، با دستي گشاده، فرزندانش را تقديم خداوند نموده و با توجه به شدت علاقهاي كه به حضرت امام(ره) داشتند؛ از غم رحلت امام(ره) جانبهجان آفرين تقديم ميكند.
حوريجان، مادر صبور، آگاه و دردمند شهيدان، در پايان ميگويد:
خداوند عاقبت همهي مردم را به خير بگذراند؛ مسئولين، به جوانان كمك كنند كه از نظر روحي و معنوي راه را بيابند و براي شهيدان قلم بزنند تا ياد و خاطرهي آنان در ذهنها، باقي بماند.
نظر شما