رويايي عارفانه

سرما كولاك مي كرد و منطقه عملياتي ماووت عراق زير آتش سنگين سپاهيان اسلام به لرزه در آمده بود، شنيدن رمز «يا فاطمه الزهرا» در عمليات بيت المقدس2 نيروهاي عملياتي و خط شكن را به حركت در آورد تا به قلب دشمن بزنند. غيرت و جانفشاني دلاور مردان اسلام مقاومت متجاوزان را در ساعات اوليه در هم شكست و قله هاي سفيد پوش منطقه با گام هاي استوار آنان به تصرف در آمد و احساس موفقيت به وجدشان آورد.
صالحه و حاج محمود هم در حال تدارك برگزاري مراسم اولين سالگرد دوّمين شهيدشان محمدعلي هستند. و صالحه نگران اخبارعمليات را پي مي گيرد.
ـ حاج آقا ديشب خواب ديدم رسول با دسته گلي وارد حياط خانه شد، چهره شاد و زيبايش دلم را هواي كرده.
ـ خير است زن صلوات بفرست و صدقه بده انشاء الله كه به سلامتي برمي گردد.
اما آشوب تمام وجود صالحه را فرا گرفته، دل به خدا مي سپارد و با ذكر خدا و صلوات خود را آرام مي كند، ساعات و دقايق به سختي برايش مي گذرد.
صبح روز 29/10/66 مضطرب از خواب بيدار مي شود و هراسان حاج آقا را به كناري مي كشد و خبر شهادت رسول را به او مي دهد.
ـ زن چه شده!؟ از كجا مي داني؟ انشاء الله كه خبري نيست!
ـ نه حاج آقا! ديشب خواب ديدم رسول مانند كبوتري به آسمان پركشيد، مي دانم كه او هم به برادرانش پيوسته،... مي دانم.
ـ حالا صبر كن، چيزي نشده، بهرحال ما تسليم خواست خداي هستيم و راضي به رضاي او. در ضمن به دلت بدنياد، تعبير مرگ، طولاني بودن زندگي است.
حاج آقا از منزل بيرون مي رود و صالحه مانند مرغي حيران، در حياط خانه راه مي رود حرف هاي حاج آقا را مرور مي كند... طولاني بودن زندگي... و گذشته خود را بياد مي آورد.
انگار همين ديروز بود و سرگذشت و زندگيش را از نظر مي گذراند.
سال 1332 هفده سال بيشتر از عمرش نگذاشته بود، محمود كه از آشنايان خانوادگي آنها بود و ساكن شهر به خواستگاريش آمد و با مراسمي ساده و كوله باري از عشق و اميد به آينده، زادگاهش، روستاي چاران مراغه را ترك كرد، روستايي كه مملو بود از خاطرات ايام كودكي و نوجوانيش و همراه همسرش به اروميه آمدند در يك خانه كوچك زندگي خود را شروع كردند.
چهره مهربان و رنج كشيده پدر كه براي تأمين مخارج و امرار معاش خانواده پر جمعيتشان مجبور بود كه روي زمين هاي اربابي كار كند و مادرش كه پدر را در همه حال يار و كمك بود، روستاي كوچكشان را كه از كمترين امكانات رفاهي مانند برق و آب و مدرسه هم محروم بود و او نتوانسته بود درس بخواند، از نظر گذراند. حالا بايد همه اين خاطرات را بگذارد و زندگي جديدش را آغاز كند.
مدتي ساكن مراغه شدند و بعد هم برگشتند اروميه، خاطره تولد اوّلين فرزندش محمدتقي كه الان پس مدتها حضور در جبهه بازنشسته سپاه است در سال 37 چه شادي و ولوله اي در زندگي آنها بپا كرد.
سخن امام را بياد مي آورد «ياران من در گهواره ها شير مي خوردند» صداي گريه هاي رحيم رشته افكارش را پاره مي كند، و شيريني نگاه مهربان همسرش به سوّمين فرزندشان...
لحظه لحظه، بازي ها و شيطنت هاي بچه تمام وجودش را فرا مي گيرد، لبخندي به گوشه لبانش مي نشيند اميدها و آروزهايش «اين بچه را نذر امام حسين(ع) مي كنم تا درس دين بخونه و روضه سيدالشهدا...».
رحيم شش ساله اش را كه رسول را در بغل گرفته و با او بازي مي كند، شيريني خاطراتش را مي توان در چشمانش خواند، بعد از يك سال هم محمدعلي به دنيا مي آيد، اشك را از گوشه هاي چشمش با چادرش پاك مي كند.
مثل فيلم شادي ها و گريه ها، بازي ها، لج بازي ها و... آنها از مقابل چشمانش مي گذرد، خاطرات حضور بچه ها در مسجد و راهپيمائي ها و مبارزه عليه رژيم ستم شاهي.
ـ مادر جان ما رفتيم، تظاهرات.
ـ دست حق به همراهتان.
و دوباره تظاهرات و بخش اعلاميه هاي امام و آرزوهاي بچه ها و بازي هايشان دلشوره هاي مادرانه و انتظار از پاكي و درستي فرزندان و راهي را كه انتخاب كرده اند، و ادب و احترام آنان به پدر و مادر....
يادش مي آيد وقتي كه امام مي خواست بيايد چه شور و شادي در دلهاي او بچه ها بر پا بود او از به نتيجه رسيدن مجاهدت هاي مردم و فرزندانش و تشكيل حكومت اسلامي شاد و خوشحال است، كه با شروع جنگ و تجاوز نيروهاي بعثي به مرزهاي ميهن اسلامي همه چيز به هم مي ريزد.
رشته افكارش پاره مي شود، مي داند كه روزهاي پركاري را خواهد داشت.
ـ بايد خانه را آماده كنم،...
ـ و با جارو كردن حياط و كارهاي خانه مي خواهد خود را سرگرم كند.
ـ سال 57 محمدتقي 20 ساله بود كه وارد سپاه شد ديگر زندگيش شده بود سپاه و درگيري با ضد انقلاب و كردستان و جبهه. آرام و قرار نداشت؛ همون موقع ها رحيم كه محصل بود و رفت قم تا درس حوزه بخواند، من و حاج آقا هم خوشحال بوديم، آرزوهامان داشت برآورد مي شد، چهره و قامت رحيم رو تو لباس روحانست براي خودمات ترسيم مي كرديم و شاد بوديم، كه خبردار شديم رحيم از قم رفته جبهه،...
نامه هاي رحيم خواندني بود، پر بود از روايت و دعوت به صبر.
خلاصه رحيم نذر امام حسين شد و ارديبهشت سال65 به شهادت رسيد، وقتي جنازه رحيم رو آرودند و مراسم او تمام شد، و محمدعلي به جبهه رفت.
چند روزي بود كه اخبار عمليات كربلاي5 را از راديو تلويزيون مي شنيدم، صبح رفتم بيرون براي بچه ها نان بخرم، وقتي برگشتم ديدم حاج آقا توي حياط وارد قدم مي زند، محمدتقي هم هنوز سركار نرفته بود. مي ترسيدم، سؤال كنم چه شده است كه رسول آمد و گفت انالله و انا اليه راجعون فهميدم كه محمدعلي هم شهيد شده است.
حالا يك سال از شهادت محمدعلي مي گذرد. ...صالحه لحظه اي قرار ندارد، دخترها متوجه اضطراب مادر شده اند و مي خواهند او را آرام كنند، حاج آقا هم كه برگشته يك گوشه نشسته و با كسي حرف نمي زند.
صداي زنگ خانه رشته افكار صالحه را پاره مي كند، در را باز مي كنند، چند نفر از اعضاي تعاون سپاه اجازه ورود مي خواهند.
ـ ياد رحيم و محمدعلي بخير و خوشا به سعادتشان.
ـ امانت خدا بودند و بايد تحويلشان مي داديم.
صالحه به حاج آقا نگاه مي كند و خوابش را ياد آوري مي كند.
ـ خيلي خوش آمديد مي دانيم رسول شهيد شده، مي توانيم جنازه را ببينيم.
گريه فضاي اتاق را در برمي گيرد و اين صالحه و حاج محمودند كه جمع را دعوت به صبر مي كنند.
صالحه آرام زير لب مي گويد خدا را شكر امانت هايم را خوب تربيت كردم و خوب تحويل دادم.
...حالا او مانده و خاطرات جگر گوشه هايش و داغ فراق همسر مهربانش كه 9 سال است در كنار فرزندان شهيدش آرام گرفته است.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده