زندانیان سیاسی قبل از انقلاب

ـ پدرم گيوه دوز ومردي بسيارشريف و مؤمن و با سواد بود، كنار مغازه اش مكتب خانه اي داشت كه به بچه ها درس مي داد، قبل از رفتن به مدرسه بسياري از دروس مقدماتي و گلستان سعدي را پيش او خواندم، تا سال ششم ابتدايي را در سده گذراندم ولي بدليل فضاي غير اسلامي مدارس، پدرم با ادامه ي تحصيل من موافق نبود. به همين علت در سال 1342 وارد حوزه علميه آيت الله مشكات سده شدم ولي همچنان در كنار دروس حوزه درس هاي مدرسه را هم خواندم.
محمدجعفر سعيديان فر در تير ماه سال 1331 در خانواده اي مذهبي و كاسب و در شهر سده اصفهان متولد شد، پدش مرحوم حيدر از معتمدين شهر بود و در كنار كسب و كار به تربيت جوانان محله هم توجه داشت. مادرش خانه دار ولي با درك و فهم مذهبي اش در شكل گيري شخصيت مذهبي و انقلابي فرزندانش نقش بسزايي داشت.
سال 46 براي ادامه ي تحصيل به قم مهاجرت مي كند و در حلقه ي روحانيون و طلبه هاي انقلابي قرار مي گيرد.آشنايي با شهيد حجت الاسلام و المسلمين محمد منتظري كه تازه از زندان آزاد شده بود را مي توان نقطه ي عطف حضور او در فعاليت هاي سياسي و اجتماعي دانست.
ـ از خصوصيات«شهيد محمد منتظري» خود ساختگي و هدايت گري و روشنگري در ميان طلبه هاي جوان و مستعد بود. او در فضاي بسته حوزه كه با روزنامه خواندن طلبه هم مخالف بودند ،كتاب و روزنامه و راديو مي خريد و توزيع مي كرد. كتابهايي مثل سر گذشت فلسطين ترجمه آقاي هاشمي رفسنجاني، ميراث خوار استعمار اثر ملك الشعرا و انقلاب الجزاير و.... ارتباط با ايشان، جرقه هاي سياسي و مبارزه را در ذهن بنده ايجاد كرد و به مرور به اوج رسيد، و اين ارتباط زمينه ي آشنايي من با ديگر مبارزان و رهبران انقلاب شد.
ـ سال 48 سناتور علم در مجلس سنا به حضرت امام اهانت مي كند و علما و روحانيون به اين حركت اعتراض كردند، ما هم تصميم گرفتيم با طلبه ها تظاهرات راه بيندازيم.
به دليل مسائل امنيتي محل شروع تظاهرات را مسجد امام حسن(عليه السلام) اعلام كرديم ولي از مسجد حضرت فاطمه(س) شروع كرديم و به طرف حرم مطهر حضرت معصومه (سلام الله عليها) حركت كرديم. بلند شعار مي داديم: « مرگ بر حكومت فاشيستي»، من جلو صفوف تظاهر كنندگان حركت مي كردم و چون قد بلند بودم، مرا شناسايي كردند اما سريع متوجه شدم و به طرف گذرخان فرار كردم و در يك خانه پنهان شدم و در اولين فرصت به اصفهان رفتم. دو هفته بعد كه به قم آمدم در ميدان آستانه شناسايي و دستگيرم كردند. در بازجويي ها منكر حضور در تظاهرات شدم و بعد از سه روزمرا آزاد كردند؛ ولي همچنان در جريان فعاليت ها و روحانيون و مردم و در حلقه شهيد محمد منتظري بوديم و به مبارزه ادامه مي داديم.
در آن زمان ساواك اجازه ي ورود به مدارس عليمه را نداشت اما دريكي از روزهاي سال 1349 ساواكي ها آمدند كه يكي از طلبه ها به نام آقاي مظلومان را بگيرند و با خود ببرند، من از كتابخانه بيرون آمدم و گفتم رهايش كنيد و بلند شعار دادم «مرگ بر ساواك»؛ طلبه ها آمدند و آن ساواكي كتك مفصلي خورد.
من مي دانستم شناسايي شده ام. قبلا توسط ساواكي ها اتاق من خراب شده بود. به مشهد فرار كردم در آن جا و در جوار آستان مقدس حضرت رضا(عليه السلام)، با شهيد هاشمي نژاد و آيت الله خامنه اي و حجت الاسلام طبسي آشنا به فعاليت هاي انقلابي و سياسي ادامه دادم، در آنجا هم مرا شناسايي كردند؛ و مجبور شدم دوباره به قم بيايم.
در قم دستگير شدم، و دو ماه درشهرباني و يك ماه و نيم هم در ساواك قم بازداشت بودم ولي چون اعتراف نكردم و از من مدرك خاصي نداشتند، آزاد شدم ولي كارت معافيت از سربازي مرا گرفتند و پاره كردند.
سال 51 مرا به همراه دو ژاندارم و به پادگان بهبهان بردند، بنا به دستور امام از اين فرصت براي هدايت سربازان بايد نهايت بهره را مي برديم.
اواخر سال 52 كه سربازي ام تمام شد مرا دستگير كردند و به زندان اوين بردند، حدود دو ماه ونيم بعد چون نتوانستند حرفي از من بشنوند، آزاد شدم.
در خرداد سال 54 با تعدادي ازطلبه ها تصميم گرفتيم كه با سازماندهي وبرنامه ريزي تظاهرات راه بياندازيم. من چون سربازي رفته بودم سازماندهي آنها را به عهده گرفتم تظاهرات و اعتصاب طلبه ها 48 ساعت به طول كشيد، كه روز دوم، با يورش نيروهاي رژيم من حسابي كتك خوردم و بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم، در شهرباني بودم.
حدود 300 نفر از طلبه ها را دستگير و از شهرباني قم به اوين منتقل كردند، اين خبر در تمام دنيا منعكس شد. در بين راه طلبه ها را تهديد مي كردند كه به حضرت امام اهانت كنند؛ بايد كاري مي كردم، يكي از آنها به من گفت: بگو خميني انگليسيه!
گفتم: اربابت انگليسيه، توهين نكن، خفه شو!
حسابي مرا كتك زدند ولي خيلي خوشحال بودم كاري كرده ام ، ما را به اوين بردند.
فشار مراجع و علما و افكار عمومي باعث شد كه بعد از 17 روز شكنجه و كتك آزاد شويم.
چند ماه بعد در اداره آب قم مرا دستگير كردند و به كميته مشترك ضد خرابكاري ساواك بردند، در آنجا عضدي با عصبانيت گفت: كلاه سر من گذاشتي؟! ببريد و پذيرايي مفصلي از او بكنيد.
تا 5-6 ماه بازُجويي ادامه داشت، البته در زمان دستگيري چيز خاصي همراه نداشتم ولي به دليل سوابق سياسي چند سال گذشته مرا در بازداشت نگهداشتند.
در طول اين مدت يك روز دعا كردم كه امروز مرا شلاق نزنند، خوشبختانه يا بدبختانه آن روز مرا شلاق نزدند ولي داخل دستگاه آپولو قرار دادند، بيهوش شدم و مرا به بيمارستان بردند. وقتي برگشتم، هم سلولي من سيد محمدجواد موسوي خيلي تعجب كرد و به شوخي گفت خودت دعا كردي؟! البته 20-10 روز بدن مرا ماساژ مي داد تا كم كم حالم خوب شد.
مجموعاً 5 سال زندان بودم كه زندان آخر 5/3 سال طول كشيد و بالاخره در اواخر آبان ماه سال 57 در حالي كه به پانزده سال زندان محكوم شده بودم، آزاد شدم.
در طول مدت زندان همسرم بخاطر فشار خانواده اش مجبور شد كه از من طلاق بگيرد و شايد اين تلخ ترين و بدترين خبر دوران زندان من بود.
در سال 1358 با همكاري شهيد محمد منتظري سپاه قم را راه اندازي كرديم و من به عنوان مسئول آموزش و عضو شوراي فرماندهي سپاه قم منصوب شدم و تا سال 1362 درسپاه بودم.
سال 63 به عنوان نماينده ي مردم خميني شهر اصفهان در مجلس دوم و سوم انتخاب شدم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده