زندانیان سیاسی مسلمان قبل از انقلاب

ـ خرداد ماه بود. براي نماز صبح بلند شدم، رفتم وضو گرفتم تا نماز بخوانم، يكي از پاسبان ها مرا ديد و گفت: برو بخواب نبايد بدون اجازه نماز بخواني، اين يك دستور است.
گفتم: دستور بي دستور، و توي حياط نگهباني نمازم را خواندم، مرا به بند موقت بردند.
بعدازظهر به همراه يك نفر ديگر مرا به اتاق ملاقات آوردند، رئيس زندان «زماني»، گفت: حالا دستور بي دستور؟ كي دستور داده نماز بخواني؟!
گفتم: خدايي كه مرا خلق كرده!
با مشت به دماغم كوبيد و بيني ام شكست. و حسابي مرا كتك زدند، طوري كه آب و خون قاطي شده بود.
فردا صبح دوباره نماز خواندم، ساعت هشت مرا دوباره بردند و كتك مفصلي زدند، تا اينكه از شدت ضربات بي هوش شدم، مرا به اتاق نگهباني انداختند و دكتر مرا به هوش آورد.
دو روز بعد از اين ماجرا نماز خواندن آزاد شد.
«علي اكبر» در فروردين سال 1312 در يك خانواده مذهبي و متدين متولد شد، «ذبيح الله» پدرش كشاورز بود و مادرش خانه دار. پدر روي قطعه زميني كه در روستاي زُر شهرستان جاسب داشت جو وگندم مي كاشت و چند رأس دام هم داشتند، مادر هم در كارها كمك و يارش بود.
با آن كه هر دو بيسواد بودند وليكن زندگيشان كه حاصلش 5 پسر و 1 دختر بود پر بود از صفا وصميميت.
او كه فرزند سوم اين خانواده بود كلاس اول تا چهارم را در روستاي «وارون» خواند و پنجم تا ششم را در روستاي «كراگون» گذراند، هم زمان با تحصيل در كارهاي كشاورزي به كمك پدر مي رفت. در سن 20 سالگي توسط مأموران سربازگيري جلب شد و او را به پاسگاه بردند تا به سربازي اعزام كنند، به بهانه نداشتن پول و لباس از پادگان فرار مي كند و راهي تهران و منزل برادر مي شود.
بزودي در يك مغازه عمده فروشي مشغول به كار شد، بعد از دو سال با پس انداز مختصري كه داشت با يكي از دوستان مغازه اي را بطور شريكي خريد.
سال 1338 ازدواج مي كند كه حاصل اين زندگي مشترك 4 فرزند، 2 دختر و2 پسر است.
ـ سال 1341 و در جريان لايحه انجمن هاي ايالتي و ولايتي من و برادرم در جلسات اعتراض علما و متدينين عليه اين لايحه شركت مي كرديم، در بازار تهران هم به تبع حوزه ي قم و اقدامات حضرت امام اعتراضات شديدي عليه اين لايحه صورت گرفت ، اقداماتي مانند؛ تحصن بازاري ها درمسجد آقا سيد عزيزآلله ـ كه قرار بود حجت الاسلام فلسفي سخنران جلسه باشد كه ساواك مانع آمدن ايشان شده بود و حضور مردم در منزل آيت الله خوانساري ـ كه باعث شد رژيم لايحه را پس بگيرد. ما هم گاهي داخل مغازه اعلاميه مي آورديم و مخفيانه پخش مي كرديم.
ـ روز دوم فروردين سال42 شهادت امام صادق «عليه السلام»، به منزل امام در قم رفتيم جمعيت زيادي آمده بودند. گاردي ها با لباس شخصي مي خواستند آشوب كنند، امام متوجه شد و پيغام داد «كه اگر بخواهيد تعرضي كنيد من هم اقدام خواهم كرد.»
در جريان تعرض مأمورين ساواك در عصر همان روز به مدرسه فيضيه هم حضور داشتم وشاهد حمله مأمورين به طلاب و پرتاب آن طلبه جوان ازبام فيضيه به صحن مدرسه بودم؛ به دنبال اين حادثه امام را دستگير كردند.
روز 15 خرداد تهران بودم و در راهپيمايي شركت كردم. به ميدان ارگ كه رسيديم، جمعيت مي خواست به ايستگاه راديو بريزند كه گاردي ها مردم را به گلوله بستند. درگيري تا عصر طول كشيد...
مدتي را كه امام در حبس بودند، علما از شهرستان ها به قم و تهران آمدند و تحصن كردند و بالاخره رژيم ايشان را آزاد كرد؛در جشني كه در مدرسه فيضيه براي آزادي ايشان منعقد شده بود، هم شركت كردم.
فعاليت هاي علي اكبر مهدوي به دور از چشم خانواده و همسرش،با برگزاري جلسات ، وتوزيع اعلاميه هاي حضرت امام ادامه داشت، تا اينكه در سال 50 با عزت الله عزت شاهي كه از مبارزين فراري بود آشنا مي شود و تصميم مي گيرند شعبان بي مخ را ترور كنند، ولي موفق به اين كار نمي شوند.يكي از همشهري هاي عزت شاهي در زير بازجويي ها و شكنجه هاي ساواك اعتراف مي كند كه عزت شاهي با من در ارتباط است و به منزل ما رفت و آمد دارد.
-يك روز در مغازه بودم عده اي با لباس شخصي آمدند و پرسيدند: عزت شاهي را مي شناسي؟
گفتم: «نه»!
گفتند:«تو زن وبچه داري به نفعت هست كه با ما همكاري كني!»
ولي من انكار كردم آنها رفتند ولي دو روز بعد آمدند و مرا دستگير كردند و چند سئوال درباره عزت از من پرسيدند و من اظهار بي اطلاعي كردم و مرا آزاد كردند.
ـ چند روز بعد درخيابان شهباز«17شهريور» دستگير شدم مرا به خانه بردند. در تفتيش منزل اسلحه ي برادرم را كشف كردند، مرا به ساواك بردند و خيلي شكنجه كردند و در مورد عزت از من سئوال مي پرسيدند و من اظهار بي اطلاعي مي كردم.تا اين كه يكي از همشهريان عزت شاهي كه مرا لو داده بود آوردند و مرا شناسايي كرد.به همين دليل مرا بيشتر شكنجه دادند تا اين كه اعتراف كردم كه عزت شاهي را مي شناسم ولي رابطه ما يك طرفه است.
پانزده روز مرا در خيابان ها چرخاندن تا شايد عزت شاهي را ببينم . بعد به سلولي در زندان منتقل كردند، بعد از چند روز به يك خانه در خيابان سيروس بردند كه روبروي يك كارگاه بود، به آنها گزارش داده بودند كه عزت اين جا رفت و آمد مي كند، بايد او را شناسايي كني. روز اول عزت شاهي دوبار به كارگاه آمد و رفت و من چيزي نگفتم؛ روز دوم عزت شاهي يك بار آمد و رفت كه سرگروه متوجه او شد، من به حضرت زهرا متوسل شدم كه فرار كند كه الحمدلله فرار كرد. ساعت 11 شب روز دوم يك نفر ديگر را آوردند كه او را شناسايي كند، عزت شاهي رادر حال رفتن به كارگاه شناسايي مي كنند؛ درحين فرار يك تير به پايش اصابت كرد و دستگير مي شود.
علي اكبر مهدوي سه ماه و نيم به همراه دكتر شريعتي بدون آن كه خانواد اش از او خبري داشته باشند در زندان شهرباني بود، بعد به جرم اقدام عليه مملكت او را به يك سال ونيم حبس محكوم كردند و به زندان قصر فرستادند .بالاخره خانواده او را پيدا مي كنند و با اصرار زياد اجازه ملاقات مي گيرند.
ـ دو ماه و نيم قبل از آزادي، يك روز اعلام كردند هر كس قصد خواندن نماز دارد بايد از ما اجازه بگيرد.
هم بنديها گفتند: حالا چكار كنيم؟
گفتم: نماز مي خوانيم!
5/2 ماه بود كه از زندان آزاد شده بود كه دوباره او را به ساواك بردند، اين بار بخاطر اين كه لو رفته بود كه در ترور شعبان بي مخ (جعفري) شركت داشته.
از اينكه كه بار اول متوجه همكاري او با عزت شاهي نشده بودند، به شدت شكنجه مي شود و، هفت ماه و نيم ممنوع الملاقات. او را به زندان قصر مي فرستند و در بازجويي ها با شكنجه هاي سخت، مي خواستند از او اعتراف بگيرند، اما موفق نمي شوند وبالاخره در دادگاه با يك درجه تخفيف به خاطر متأهل بودن محكوم به حبس ابد مي شود.
ـ رفتم داخل اتاق،يكي از منشي هاي دادگاه گفت: اعدامي بودي ولي بخاطر زن وبچه ات محكوم به ابد شدي!
ـ گفتم: حكم اعدام هم كه مي داديد برايم فرق نمي كرد.
يك روز از طريق بلندگو مرا صدا زدند، به نگهباني رفتم، «رسولي» به من سفارش كرد كه هر چه منوچهري مي گويد گوش كنم.
مرا به اتاق منوچهري برد، از حالم پرسيد و گفت: چه مي كني؟
گفتم: زنداني چه مي كند، زنداني مي كشد.
گفت:چيزي براي شاه بنويس، آزادت كنيم.
گفتم: يك سال و نيم محكوميت كشيدم، الان هم سه ساله كه در زندانم حالا بيايم بگويم فدات بشم مرا آزاد كنيد؟!
گفت: به ساواك بنويس.
گفتم: نمي نويسم.
گفت: فكرهايت را بكن، قصد داريم آزادت كنيم، اگر راضي شدي نامه بنويس و به رئيس زندان بده، او به دست ما مي رساند.
ولي من حاضر نشدم نامه بنويسم و تا 22 ماه بعد ـ چهارم دي ماه 57 ـ وقتي مردم به زندان ها حمله كردند و در زندان را باز كردند، آزاد شدم.
هنوز وقتي از آن روزها صحبت مي كند احساس غرور به آدم دست مي دهد. گردش روزگار اين چنين است، فرداي پيروزي انقلاب كه براي ديدن زندان مي رود با «زماني» رئيس زنداني كه بخاطر نماز او را شكنجه داد بود مواجه مي شود كه خود حالا زنداني است، و چند روز بعد« تهراني» شكنجه گر معروف را دستگير مي كنند.
پس از آزادي در مغازه ي خودم مشغول به كار شدم و آنجا را تبديل به يك تعاوني كردم، تا اين كه آيت الله مهدوي كني مرا براي فعاليت در كميته هاي انقلاب دعوت كرد و به عنوان مسئول تداركات كميته انقلاب اسلامي مشغول بكار شدم، بعد از 6 سال كار در كميته به بنياد شهيد منتقل و پس از 6 سال كار در بنياد به يك شركت خصوصي رفتم. و الان هم باز نشست هستم و از اجاره بهاي طبقه ي فوقاني منزلي كه زمين آن توسط بنياد مسكن به ما داده شده زندگي را مي گذرانم. به حمدالله فرزندانم همگي داراي تحصيلات عاليه دانشگاهي هستند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده