شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۷
نوید شاهد: در کتاب قطور تاريخ فصل جديدي به نام انقلاب اسلامي و به نام انسان نوشته شده است . اين فصل از جنس بهار است ولي به رنگ سرخ نوشته شده است و خزاني به دنبال ندارد . اين فصل داستان تجديد عهد انسان در روزهاي پاياني تاريخ است و براي همين با خون و اشک نوشته شده است ؛ خوني که يک روز در اين سرزمين بر خاک ريخته شد و اشکي که روزي در وداع ، گوشه چادري پنهان شد و روزي ديگر بر سر مزاري به خاک فرو شد ؛ و امروز باز هم جاري مي شود تا يک بار ديگر گرد و غبار ناگزير زمان را از چهره سرداران روزهاي انتظار بشويد .
همت به روايت همسر شهيد

  همت به روايت همسر شهيد

در کتاب قطور تاريخ فصل جديدي به نام انقلاب اسلامي و به نام انسان نوشته شده است . اين فصل از جنس بهار است ولي به رنگ سرخ نوشته شده است و خزاني به دنبال ندارد . اين فصل داستان تجديد عهد انسان در روزهاي پاياني تاريخ است و براي همين با خون و اشک نوشته شده است ؛ خوني که يک روز در اين سرزمين بر خاک ريخته شد و اشکي که روزي در وداع ، گوشه چادري پنهان شد و روزي ديگر بر سر مزاري به خاک فرو شد ؛ و امروز باز هم جاري مي شود تا يک بار ديگر گرد و غبار ناگزير زمان را از چهره سرداران روزهاي انتظار بشويد .

در کتاب قطور تاريخ فصل جديدي نوشته شده است که سخت عاشقانه است .

فصل ها مي آيند و مي روند و اين چمن و لاله هايش را زمان در خود پنهان مي کند . گل ها با رنج مي پژمرند تا بذري فراهم آورند،تا آنچه جاويد مي ماند نه گل، که «شکفتن» باشد ؛ چونان درختان بلند که بر خاک مي افتند تا روييدن و جوانه زدن باقي بماند .

پرسش اين سرباز از فرزند چند روزه اش و نيمه تمام ماندن سخنش به بغضي که شکسته مي شود ، در اين روزگار چه معناي ديگري دارد جز آن که هر گل در دانه اش شکفتگي در بهاري را مي بيند که خود در آرزوي آن است و خواهد آمد ؛ « مي داني چرا نام تو را مهدي گذاشته ام ؟»

اين پيچک ستم پيشه اي که به آرامي بر اندام درختان تنومند حلقه مي زند و زرد و خشک مي کند و خود همچنان به طراوت خويش مي ماند و بالاتر مي رود ، چيست ؟

درخت ، اين پاسدار خسته است که شب ها با سر و روي خاکي و پاهاي گل گرفته به خانه باز مي گردد و در قلب همسرش آن همه غرور و محبت و غم جمع مي شود که حتي از گفتن کلمه اي باز مي ماند . آن درخت رو به زردي ، اين مرد است که او را بعد از آزادي شهر ، ضعيف و از حال رفته و بي هوش به خانه اش مي رسانند . پيچک محبتي که تسخير مي کند رحم نمي کند ؛ زرد و ضعيف مي کند و خود همچنان با طراوت و خيال انگيز قد مي کشد و بالاتر مي رود . چشمان همت در وداع تر مي شود و لب هايش از دردي پنهان برهم فشرده مي شود تا دل بکند و شيره جانش را ذره ذره در طراوت و شادابي عشقي که به گردش حلقه زده است جاري کند.

اين عشق ،اين شگفت دوست به حسن محبوب ، اولين و آخرين دليل بر حقيقت داستان خلقت انسان است ، و چشمان زيبايي که به دام اين شگفتي هستي سوز افتاده اند ، همچنان تنها دليل انسان در برابر آسمانند .

دور تا دور اتاق زن هاي چادر مشکي نشسته بودند با روبنده و او نتوانست هيچ کدامشان را به جا بياورد . چشمش افتاد به مرد جواني که بالاي اتاق نشسته بود و خجالت کشيد ؛ چادر نداشت . گفت « برادر همت ! شما اينجا چه کار مي کنيد ؟ » جوان انگار که بدش آمده باشد از حرف او ابروهايش را در هم کشيد گفت « اسم من همت نيست ،من عبدالحسين زيدم … »

دفعه دهم بود؟دوازدهم؟سيزدهم؟…ديگر حساب از دستش در رفته بود . از صبح تا حالا ،از اول به آخر ، از آخر به اول…اصلاً چرا بايد چنين خوابي ببيند ؟ او که با اين بنده خدا حسابي ندارد! از او چيزي نمي داند جز اين که بداخلاق است ، شلوار کردي مي پوشد و با چشم بسته راه مي رود… ـ اين را دختر بچه هاي پاوه مي گويند ، لابد چون سرش هميشه پايين است ـ با اين حال مثل عصا قورت داده ها است .

حوصله اش سر رفت ، با خودش گفت «اصلاً اين چيزها به من چه ربطي دارد ؟ من آمده ام کمکي به اين مردم بدبخت بکنم و يکي از همين روزها هم شهيد شوم . »

نمي دانستم شهادت به اين راحتي نيست . آن روزها خيلي ادعا داشتم در راه منطقه شايد تنها فرد ماشين بودم که تمام مدت قرآن دستم بود . فکر مي کردم اين سفر ، سفر آخرت است . وقتي برادري که مسئوليت گروه ما را به عهده داشت از من پرسيد «کجا مي خواهيد اعزام شويد ؟ » فکر کردم در شأن شهيد نيست که مسيرش را خودش تعيين کند ، گفتم «هرجا ماند که کسي نرفت مرا همان جا اعزام کنيد » لابد آن چهار پنج نفري که شدند همسفر من و به پاوه آمدند هم همين را گفته بودند ، چون وقتي رسيديم آنجا ديديم واقعاً جايي نيست که هر کسي برود . آن روزها سنندج هنوز شلوغ بود ،پاوه را هم دکتر چمران تازه آزاد کرده بود و ما در واقع داغ داغ رسيديم منطقه و خيلي خسته ، چون ماشينمان پيش از آنکه به باختران برسد مقداري از راه را اشتباه رفت . اما خستگي درکرده و نکرده پيغام مسئول روابط عمومي سپاه پاوه را آوردند که خواهر و برادرهاي اعزامي بيايند براي جلسه .

جواني که از درآمد تو ، لباس سپاه تنش نبود ؛ يک پيرهن چيني داشت و لبه جيبش عکس امام را زده بود که مي خنديد . شلوارش کردي بود ـ هرچند به او نمي آمد کرد باشد . جثه اش نحيف بود ،ريشش بيش از معمول بلند و نگاهش … نگاهش دختر را ياد اهواز انداخت ، ياد روزهاي بچگي … اهواز ، تبريز ، تهران ؛ به خاطر شغل پدرش ايران را يک دور گشته بودند . رو کرد به دوستش، گفت «بين برادرهاي کرد چه برادرهاي خوبي پيدا مي شوند!» دوستش خنديد و گفت «برادر همت از بچه هاي اصفهان است . من تو دانشسرا باهاش همکلاس بوده ام . اينجا مسئول روابط عمومي سپاه است . »

صحبت اصلي ايشان آن روز اين بود که منطقه ، منطقه سني نشين است ، وحدتي که امام گفته اند بايد حفظ شود و ما حق نداريم پيامبر و قرآن را فداي حضرت علي بکنيم . گفتند «در اين منطقه نبايد از طرف شما صحبتي از حضرت علي بشود . »

صحبت هاي حاجي که تمام شد يکي از آقايان که ظاهراً از روحانيون اهل تسنن بودند وارد جلسه شدند . بعد ، به خاطر سئوالي که من کردم بحثي شد و من به امام علي قسم خوردم ! آن روحاني عصباني شد و رفت بيرون . حاجي هم برگشت و با عصبانيت گفت « خواهر ، من تا حالا براي شما قصه مي گفتم ؟ » براي من خيلي گران تمام شد ، بين همه خواهرها و برادرها که آنجا بودند…از جلسه آمدم بيرون ، بغض هم کرده بودم . در آن لحظه آرزو داشتم برگردم اصفهان ولي جرأت نداشتم .

پدرش ارتشي بود اما هميشه از کارهاي او رو ترش مي کرد . دوران پيروزي انقلاب که راهپيمايي مي رفت بابا کفري مي شد ، مي گفت « دختر را چه به اين کارها ! من نمي دانم تو رفتي دانشگاه ، درس بخواني ، کسي شوي براي خودت ، يا کار دست ما بدهي ؟ » اما او نمي توانست نرود ، نکند ،نخواند ؛ دست خودش نبود…

خبر جنگ که آمد من قم بودم . گفتند گروهک ها در کردستان آشوب کرده اند ، خودم را رساندم اصفهان و رفتم دانشگاه . آنجا قرار بود عده اي از طريق واحد جذب نيرو اعزام شوند منطقه ، من هم راه افتادم . در دلم هول عجيبي بود . در دفترچه ام نوشته ام احساس مي کردم در اين جنگ بايد خيلي سختي بکشم . وقتي همان روز اول آن اتفاق افتاد و وقتي گريه هايم را کردم ، ديدم سختي ها از همين جا شروع شده و تصميم گرفتم بمانم …کم کم کلاس هايمان راه افتاد و سرم شلوغ شد .

برخلاف آن برخوردي که بين من و حاجي پيش آمد ، ايشان خصوصيتي داشت که شايد هيچ کدام از برادرهاي آنجا نداشتند . غذا که مي رسيد اول بايد براي خانم ها مي‎آمد ، مطلب و نشريه جديد همين طور . اما گاهي که من در اتاق تنها مي ماندم حاجي تا دم در هم نمي آمد. يک بار که مأموريت هم گروه هايم سه روز طول کشيد من هم سه روز گرسنگي کشيدم ، چون ظاهراً فقط حاجي بود که به اين چيزها توجه داشت .

نگاهش را دوباره دور تا دور اتاق چرخاند و همان طور که نايلون خالي نان خشک ها را سر و ته گرفته بود و با آن بازي مي کرد ، چانه اش را گذاشت روي کاسه زانويش . فکر کرد « بي انصاف ها ! نيامدند ببينند اين يک نفري که اينجا مانده زنده است يا مرده » بعد انگار بخواهد بغضش را قورت بدهد چند بار پشت سر هم آب دهانش را داد پايين و زمزمه کرد « اگر آن جلسه اول با همت بحثم نشده بود ، حالا به اينجا سر مي زد ، اين قدر زمخت برخورد نمي کرد . »

برخوردهاي ايشان با من تند بود ـ يا لااقل به نظر من اين طور مي آمد . به نظرم مي آمد ايشان خيلي جدي و حتي بداخلاق است .

يک شب ، از مناطقي که اعزام شده بوديم برگشتيم به ساختمان خودمان . من متوجه شدم دو نفر نيروي جديد به اتاق اضافه شده اند ؛ دو دختر جوان پانزده شانزده ساله . اينها مقدار زيادي طلا دستشان بود ، وسايل فيلمبرداري و دوربين گران قيمت با خودشان داشتند و عجيب تر اين که يکي شان وقتي کيفش را باز کرد پر بود از پول هاي زمان شاه . من احساس کردم شرايط و رفتار اينها مشکوک است ولي به روي خودم نياوردم . فقط عبوس نشستم گوشه اتاق . کمي که گذشت کاغذي از کيف دستي يکي از اينها افتاد روي زمين . من دولا شدم کاغذ را بردارم و بدهم به او ، اما دخترک که ظن نمي برد من بخواهم کاري برايش انجام دهم و لابد فکر کرده بود لو رفته اند ، حمله کرد و کاغذ را از دست من کشيد و پاره کرد و خورد . من آن تکه کاغذ را که دستم مانده بود دادم به يکي از برادرها و گفتم « به برادر همت بگوييد علت اين مسائل مشکوک که در اين اتاق اتفاق افتاده چيست ؟ »کمي که گذشت ايشان فرستادند دنبال من . خيلي عصباني بودند . با لحني که فقط کتک زدن داخلش نبود گفتند « شما چرا متوجه نيستيد چه افرادي مي آيند داخل اتاق و همنشينتان مي شوند؟» من هم که خسته بودم و تازه از راه رسيده بودم که اين اتفاقات پيش آمد ، گفتم «اتفاقاً من مي خواهم اين انتقاد را به شما بکنم ، چون مسئوليت ساختمان ما با شماست . آن موقع که اينها وارد ساختمان شده اند ما اصلاً اينجا نبوده ايم ، اعزام شده بوديم روستاهاي اطراف . » اما ايشان همان طور با حالت پرخاش ادامه داد که « احتمالاً اين نقشه بمب گذاريي باشد … شما بايد تا صبح مواظب اين دخترها باشيد » من گفتم «نه ، اين کار را نمي کنم ، چون ـ بي تعارف ـ مي ترسم با اينها توي يک اتاق بمانم .» بعد حاجي آمد آن دو دختر را از ما جدا کرد .

نصف شب بود که ديدم يکي پنجره اتاق ما را مي زند . بين همه من بيدار شدم آمدم دم پنجره ديدم حاجي اسلحه به دوشش دارد و خيلي نگران است . انگار همه اين ساعت ها را همان اطراف ساختمان ما کشيک مي داده . گفتند « الآن يک خواهري توي تاريکي رفت به سمت پايين . شما برويد ببينيد اين کسي که رفت ، از خواهرهاي خودمان بود يا يکي از آن دو نفر . » حالا ، آن پايين که ايشان مي گفت دستشويي و اين چيزها بود کنار يک باغ . جاي ترسناکي بود ، اصلاً منطقه حالت ترسناکي داشت . من مانده بودم تو رودربايستي . مي ترسيدم ! با چه وحشتي رفتم پايين و زدم به دل تاريکي . يک لحظه برگشتم گفتم حتماً حاجي دارد دنبال من مي آيد که نترسم . ديدم نه ، اصلاً از ايشان خبري نيست ، من را رها کرده ! خودم تنها رفتم و معلوم شد آن خانم يکي از نيروهاي اعزامي خودمان است .

کمي بعد از اين ماجرا ايشان از من خواستگاري کردند، البته به واسطه خانم يکي از دوستانشان . براي من همه اينها غيرمنتظره بود . آن موقع ها من از خود «برادر همت » هم حزب اللهي تر بودم . فکر مي کردم اگر کسي به من بگويد بيا ازدواج کنيم عين توهين است . دلم جاي ديگر بود ، شهادت و … به جز اينها ، هنوز از برخورد اول حاجي دلخور بودم . وقتي صحبت خواستگاري شد از حرص آن جلسه هم که بود گفتم « نه . » خودشان البته خيلي اصرار مي کردند که حداقل با هم صحبت کنيم . من پيغام دادم « آدم که نمي خواهد چيزي بخرد وارد مغازه نمي شود . من نمي خواهم ازدواج کنم ، دليلي ندارد صحبت کنم . » بعد هم تصميم گرفتم برگردم اصفهان ، اما مريضي سختي گرفتم . منطقه آلوده بود . بيشتر بچه ها حصبه گرفته بودند . من حالم وخيم شد و بيمارستان بستري شدم . دوستان و هم گروه هايم دسته جمعي مي آمدند ملاقاتم . حاجي هم آمد . دو بار ، و تنها .

سرش را که از بالش برداشت و نيم خيز شد ، همت را ديد. مثل دفعه قبل همان جا در قاب در ايستاده بود . کفش هايي شبيه گالش به پا داشت و خاک وگل تا پاتاوه‎هايش مي رسيد ؛ لابد تازه از منطقه مي آمد . دختر خواست تعارفش کند بيايد تُو ، اما نتوانست ، گلويش خشک شده بود ، از او مي ترسيد فقط زير لب سلامش را عليک گفت و هر دو ساکت شدند . همت اين پا و آن پا شد و به موهايش که از گرد و غبار قدري کدر بود دست کشيد . بعد با متانت شروع کرد صحبت کردن : امروز اين قدر کشته شدند ، چند نفر اسير گرفتيم ، چه مناطقي آزاد شدند… همه را توضيح داد و از همان دم در برگشت . دختر خنده اش گرفت. با خودش فکر کرد «مگر من فرماندهش هستم که آمد و همه چيز را به من گزارش داد!»

وقتي برگشتم اصفهان فکرش را هم نمي کردم که ديگر تا آخر عمرم برادر همت را ببينم . يک روز رفتم دانشگاه. بچه هايي که با آنها منطقه بودم سراغ مرا گرفته بودند . فکر کردم لابد کاري هست . آنجا که رسيدم ، هنوز احوالپرسي مان تمام نشده بود که حاجي از در آمد تُو . فهميدم قرار است با ايشان صحبت کنم و خودشان اين برنامه را چيده بودند . خُب ، عصباني شدم و برخورد تندي کردم . حاجي گفت « شما همه اش از جهاد حرف مي زنيد . فکر کرده ايد من خشکه مقدسم ، شما را توي خانه زنداني مي کنم ؟ نه ، من اصلاً دوست دارم خانمم چريک باشد ، زن خانه دار نمي خواهم !» اولين بار بود که خودش رو در رو از من خواستگاري مي کرد . گفتم « نه ! » و خدا مي داند که آن روزها اصلاً نيت ازدواج نداشتم و راستش از حاجي هم مي ترسيدم . صدايش را که مي شنيدم تنم مي لرزيد اين را رويم نشد به حاجي بگويم ؛ بگويم هيچ دختري با کسي که از او مي ترسد ، ازدواج نمي کند .

يک سال بعد برگشتم پاوه . اتفاقات عجيبي دست به دست هم داد تا من پاوه بروم و نه جاي ديگر . قبل از رفتن، براي هرجا استخاره کردم بد آمد ،اما براي مناطق کردستان بسيار خوب آمد . من به دوستم که همراهم بود گفتم « فرمانده سپاه پاوه برادر همت نامي است که يک زماني از من خواستگاري کرده . من آنجا نمي آيم . مي رويم سقز . وقتي رسيديم آموزش و پرورش باختران و پرسيدند کجا مي خواهيد اعزام شويد ، همين را مي گويي ؛ هرجا به جز پاوه ! »

يک روز باراني سخت رسيديم باختران . از يک دستفروش دو جفت پوتين خريديم و رفتيم آموزش و پرورش . آنجا آن آقاي مسئول پرسيد «خُب، خواهرها کجا مي خواهيد برويد ؟ » دوست من گفت « پاوه ! » آن بنده خدا هم نوشت پاوه . من زبانم بند آمده بود . به هر حال حکم را زدند و ما همان روز عصر راه افتاديم سمت پاوه . من تمام راه گريه مي کردم . آدم بعضي وقت ها نمي داند گريه اش براي چيست ؟ مثل دوستم که خودش هم نمي دانست چطور شد که بعد از آن همه سفارش هاي من ، اسم پاوه را به زبان آورد .

حاجي اما پاوه نبود ، رفته بود مکه . ما جا نداشتيم و اتاقي را که ايشان کارهاي اداريش را انجام مي داد موقتي به ما دادند تا خودشان برگشتند . تا آن وقت من در مدرسه اي در پاوه مشغول شدم . بعد از يکي از عمليات ها بود که ما در مدرسه مان برنامه اي گذاشتيم تا يکي از برادرها بيايد درباره نحوه عمليات، موقعيت ها و شرايط آن براي بچه ها صحبت کند. مدير مدرسه حاج همت را پيشنهاد کرد . من چون با او مسئله داشتم مُصر بودم به جاي او فرماندار پاوه بيايد .

يک ساعت به شروع برنامه تلفن زدند که آقاي فرماندار حالشان بد است ، نمي توانند بيايند . مدير مدرسه هم حاجي را که تازه از حج آمده بود و فرمانده سپاه منطقه بود خبر کرد . من براي اين که با ايشان برخورد پيدا نکنم رفتم کتابخانه مدرسه که يک زيرزمين بود .

پيرمرد سرايدار در را باز کرد و مثل دو دفعه قبل ، از پله هاي زيرزمين که خواست پايين بيايد ، کف دستش را گذاشت روي کلاه پيچش ، انگار مي ترسيد از سرش بيفتد. بعد هم به اندازه دو دفعه قبل به خودش فشار آورد تا جمله اش را به فارسي و طوري که او بفهمد ادا کند : « آقاي مدير گفتند بياييد ،الان که برادر همت مي خواهند بيايند شما در دفتر باشيد ! » دختر نمي فهميد چه اصراري هست او هم برود دفتر . به چشم هاي پيرمرد که معلوم نبود چرا مدام از آنها آب مي آمد نگاه کرد و غيظش را خورد . چادرش را زد زير بغلش و بي آنکه چيزي بگويد پله ها را دو تا يکي رفت بالا . تقه اي به در دفتر زد که خودش هم نشنيد و آن را باز کرد که بگويد « من کار دارم . نمي توانم بيايم » ، اما قبل از آن که حرفي بزند چشمش افتاد به همت . ناخودآگاه چادرش را جلوتر کشيد . ديگر به سختي او را مي ديد . اول فکر کرد اشتباه گرفته . چقدر فرق کرده بود ! سرش را تراشيده بود . لاغر و آفتاب سوخته . نگاهش زير بود مثل هميشه . جلو پاي او بلند شد و به قامت ايستاد . گفت « خوش آمديد ! خوب کرديد دوباره تشريف آورديد پاوه ! »

فردا شب همين روز بود که خانم يکي از دوستانشان را فرستادند براي خواستگاري مجدد . ظاهراً براي حاجي سنگين بود که اين کار را بکند ، چون آن خانم در اصل آمده بود با من اتمام حجت کند . گفت « فقط يک چيز را به شما بگويم : ايشان حتماً شهيد مي شوند ، سر شهادتشان خيلي ها قسم خورده اند . »

من مانده بودم چه کار کنم . خسته شده بودم . احساس مي کردم فشار زيادي به من وارد مي شود . خواب هايي مي ديدم که بيشتر نگرانم مي کرد . نيت چهل روز روزه و دعاي توسل کردم . با خودم گفتم بعد از اين چهل شب اولين کسي که آمد خواستگاري جواب مي دهم . شب سي و نهم يا چهلم بود که حاجي مجدد خواستگاري کردند و من جواب مثبت دادم . دلم گرم بود . استخاره ام آيه اي از سوره کهف آمد و تفسيرش چيزي بود که با حال و هواي من جور مي آمد : « بسيار خوب است . شما براي کاري که مي خواهيد انجام دهيد مصيبت زياد مي کشيد اما نهايت به فوزي عظيم دست پيدا مي کنيد . » به حاجي گفتم « خانواده من تيپ خاص خودشان را دارند . چندان مذهبي نيستند و از سپاهي ها هم خوششان نمي آيد. احتمالاً پدر و مادرم مخالفت خواهند کرد ، صحبت با اينها با خود شما . و ديگر اين که من مي خواهم بدون مهريه ازدواج کنم . شما وقتي مي رويد پدرم را راضي کنيد مهر تعيين نکنيد . » ايشان گفتند « من وقت اين کارها را ندارم . » گفتم « خُب، شما که وقت اين کارها را نداريد ازدواج نکنيد . شما را به خير و ما را به سلامت ! » و بلند شدم . حاجي گفت «درست است که من وقت ندارم ، ولي به خدا توکل دارم .» بعد مکث کرد ، گفت «فقط به شما بگويم خطبه عقد ما جاري شده . من حج که بودم هر بار خانه خدا را طواف کردم شما را هم کنار خودم مي ديدم . آن موقع فکر مي کردم اين نفس من است که اينجا هم نمي گذارد به عبادتم برسم ، ولي بعد که برگشتم منطقه و ديدم شما اينجا هستيد ،ايمان پيدا کردم که آن ، قسمت من بوده که در طواف کنارم مي آمده .» بعد ديگر چيزي نگفتند . مکثشان آن قدر طولاني شد که من فکر کردم صحبتي نيست و بايد بروم . اما ايشان با لحن خاصي گفتند « اگر من اسير شوم يا مجروح ، شما خيلي آزار مي بينيد ؛ باز هم حاضريد با من ازدواج کنيد ؟ » گفتم « من آرم سپاه را خوني مي بينم . من به پاي شهادت شما نشسته ام . »

چقدر ادعا داشت آن روزها ! چقدر خودش را حزب اللهي تر از حاجي مي دانست ! وقتي قرار شد قبل از عقد با هم صحبت کنند او را قسم داد ، گفت «زندگي من بايد همه چيزش براي خدا باشد . اگر لله مي خواهيد با من ازدواج کنيد صحبت کنيم . » اما حالا مي داند ، يعني احساس مي کند که اينها نبود . عشق و عاشقي هم نبود؛ از حاجي تا همان لحظه عقد خوشش نمي آمد ، حتي بدش مي آمد ! يک جور توفيق بود يا رحمت ، يک خوبي که خدا خواست و به او رسيد ؛ انگار سهم او باشد .

پدرم گفت «تو هرجا رفتي آبروي مرا بردي . حالا جوان مردم هرجا برود مردم مي گويند جاي حلقه برايش يک انگشتر عقيق صد و پنجاه تومني خريده اند ! » حاجي که زنگ زد خانه مان بابا عذرخواهي کرد ، گفت « شما برويد حلقه تهيه کنيد ، انشاالله بعد با هم صحبت مي کنيم . » حاجي گفت « اين از سر من هم زياد است ! شما دعا کنيد در زندگي مشترک با دختر شما بتوانم حق همين را ادا کنم . » به من مي گفت «هر بار که مي گفتي کفش نمي خواهم ، لباس نمي خواهم ، خدا را شکر مي کردم . توي دلم مي گفتم اين همان است ! همان است که دنبالش مي گشتم . »آخر ، حاجي دست مرا موقع خريد باز گذاشته بود که هرچه مي خواهم انتخاب کنم ، اما من فقط يک حلقه هزار توماني برداشتم . هيچ مراسم خاصي نداشتيم. براي عقد که مي رفتيم يک جفت کفش ملي بندي پايم بود و مقنعه مشکي سرم که خانم برادر حاجي آن را برداشت و جايش يک روسري کرم داد،گفت « شگون ندارد!» حاجي هم با لباس سپاه آمد ، البته لباس سپاه برادرش، چون به کهنگي لباس خودشان نبود ، هرچند به قد او کمي بلند بود و حاجي پاچه هاي شلوار را براي آن که اندازه شود گتر کرده بود. اگر کسي ايشان را مي ديد فکر مي کرد اعزام است براي جبهه . به حاجي گفتم « من فقط يک درخواست دارم ؛ براي عقد برويم پيش امام . » ايشان آن لحظه حرفي نزدند اما يکي دو روز بعد آمدند و گفتند «شما هر تقاضايي داريد انجام مي دهم ، ولي از من نخواهيد لحظه اي از عمر مردي را که بايد صرف اين همه مسلمان شود براي عقد خودم اختصاص بدهم . سر پل صراط نمي توانم اين قصور را جواب بدهم.»

بالاخره همان اصفهان عقد کرديم و موقع عقد پدرم دوباره روي مسئله مهريه پافشاري کرد . به حاجي گفتم « قرار بود شما صحبت کنيد » گفت « آخر خوب نيست آدم به پدر دختري بگويد من مي خواهم دخترتان را بدون مهريه عقد کنم . » پدرم هم کوتاه نمي آمد . من دلخور شدم و به قهر بلند شدم بيايم بيرون . اما حاجي اشاره کرد که بنشينم . رو کرد به پدرم ، گفت « من جفت خودم را پيدا کرده ام ، به خاطر اين چيزها هم از دست نمي دهم . » به قول برادرم جاذبه کلامي حاجي زياد بود و پدر در نهايت گفتند « هر طور مي دانيد مسئله را حل کنيد » شبي که عقد کرديم رفتيم خانه پدري حاجي ، چون قرار بود ايشان فردا برگردند کردستان . آن شب حاجي تا صبح گريه مي کرد . نمي دانم شايد احساس گناه داشت ،شايد ياد بسيجي هاي کم سن و سالي افتاده بود که شهيد شده بودند . گريه کرد و قرآن خواند . مخصوصاً اين سوره « يس » را با سوز عجيبي مي خواند .

بعد از نماز صبح از من پرسيد « دوست داري کجا برويم؟»گفتم «گلزار شهدا.» سرش را به حالت شکر رو به آسمان کرد ،گفت « مي ترسيدم غير از اين بگويي » چند ساعت آنجا بوديم . حاجي دلش نمي آمد برگرديم . از هرکدام از شهداي آنجا خاطره‎اي داشت ، شرح و تفصيل مي داد ،زمزمه هايي مي کرد و اشک مي ريخت . من گوش مي دادم و نگاهش مي کردم ، به او حسوديم مي شد .

صبح روز بعد با هم آمديم پاوه .

ماشين که دوباره ايستاد و حاجي براي پياده شدن نيم خيز شد ديگر طاقت نياورد ، گفت « تا پاوه مي خواهيد همين طور سوار و پياده شويد ؟ توي اين بارون ؟ » حاجي چيزي نگفت ، پياده شد . او هم پي اش . قطره هاي باران روي کتف هاي حاجي مي خورد و سرازير مي شد پشتش . دلش آرام نگرفت . بلند گفت «کاش باد گيرتان را برداشته بوديم !»اما او حواسش نبود . چشمش که به بچه ها و سنگرها مي افتاد ديگر حواسش به هيچ چيز نبود . چند نفر که بيرون بودند جلو دويدند و شروع کردند بدن و لباس حاجي را دست کشيدن و بوييدن . يکي شان ، انگار همت پدرش باشد ، پشت او را بوسيد و با دل تنگي گفت «اين چند روز که نبوديد سنگرهامان را آب گرفت ، خيلي اذيت شديم . » حاجي با حوصله گوش مي داد و دست هايش را از دو طرف قلاب کرده بود پشت آنها. انگار مي خواست همه شان را در حلقه دو دستش جا بدهد.

وقتي برمي گشتند داخل ماشين ، حس کرد حاجي هول و ولا دارد . بخار نفسش را مي ديد که تند تند در فضا گم مي شود . گفت « پيشاني تان خيس عرق است ، آرام تر برويم . » حاجي گفت « بايد هرچه زودتر خودمان را برسانيم پاوه »

همين که رسيديم پاوه ايشان مرا گذاشت داخل همان ساختماني که قبلاً با گروه خودمان بوديم و رفت . بعد فهميدم آن طور با عجله به سپاه رفته ، براي پيگيري مشکلات آن بچه ها که سنگرشان آب افتاده بود . راستش من تعجب کردم . حاجي را آدم خشني مي دانستم . اما همان جا در کردستان با آن که مدتش کوتاه بود و ما چندان کنار هم نبوديم متوجه شدم اين حاجي چقدر با آن « برادر همت » که من مي شناختم و حتي باهمه آدم ها فرق دارد . اصلاً محبت ها فرق کرده بود . شايد خطبه عقد از معجزات اسلام باشد ؛ وقتي جاري مي شود خيلي چيزها تغيير مي کند .

يادم مي آيد ايشان رفته بود براي پاکسازي ارتفاعات « شمشير » و من براي کاري رفتم باختران . موقع برگشتن حاجي ديده بود پاوه نيستم ، آمد آنجا دنبالم . من وقتي چشمم افتاد به او شروع کردم گريه کردن . به من مي گفت «چرا اين قدر گريه مي کنيد؟» و من فقط اشک مي ريختم ، نمي توانستم صحبت کنم . حاجي هم گذاشت من خوب گريه کردم . بعد گفتم « در اين چند شب همه اش خواب تو را مي ديدم . خواب مي ديدم وسط يک بيابان تاريک يک کلبه است . من اين طرف ، تو آن طرف . من مدام مي خواهم تو را صدا بزنم . « يا حسين، يا حسين» مي کنم و تو نمي فهمي. همه اش فکر مي کردم از اين عمليات زنده برنمي گردي . »

حاجي آن شب مرا برد خانه عمويش ، گفت « اگر خدا توفيق بدهد مي خواهم براي عمليات بروم جنوب . » من خيلي بي تابي کردم ، گفتم « با شما مي آيم . » اما ايشان اجازه نمي دادند . مقدمات عمليات فتح المبين بود و حاجي سختي آن شرايط را مي دانست . نمي خواست چيزي به من بگويد ، فقط مي گفت «من اصلاً راضي نيستم شما با من بياييد . » زمستان بود که حاجي رفت و من سخت مريض شدم ، اما دلم آرام نگرفت . به نيت اين که سالم برگردد سه روز روزه گرفتم . ظهر جمعه ، نماز جناب جعفر طيار مي خواندم که ديدم حاجي يکي را فرستاده دنبال من که بروم دزفول .

کمي گردن کشيد و از بالاي شانه پاسداري که جلو نشسته بود خيابان را نگاه کرد . حاجي چند متر جلوتر ايستاده بود ، سرش پايين بود و تسبيح مي گرداند . با خودش فکر کرد «انگار نه انگار منتظر کسي است … اصلاً ما را نديد . » تا ماشين ايستاد و بقيه پياده شدند و حاجي آمد بالا به نظرش يک عمر طول کشيد . حاجي همين که نشست گفت « اولين بار بود که فهميدم چشم انتظاري چقدر تلخ است ! فهميدم بدون تو چقدر غريبم ! »

دوست داشتم به او بگويم « پس حالا مي فهمي من چه مي کشم » اما دلم نيامد . مي دانستم نگران و ناراحت مي شود .

به دو هفته اي که بعد از اين در دزفول ماندم دوست ندارم فکر کنم از آن روزها بدم مي آيد . بعدها روزهاي خيلي سخت تري به ما گذشت ، اما در ذهن من آن دو هفته زيبا نيست . ما جايي براي اسکان نداشتيم و رفتيم منزل يکي از برادرهاي بسيج . خُب، زمان جنگ بود ؛ هرکس هنر مي کرد زندگي خودش را مي توانست جمع و جور کند. من احساس مي کردم مزاحم اين خانواده هستيم . يک روز رفتم طبقه بالا ديدم اتاقي روي پشت بام هست که صاحبخانه آن را مرغداري کرده . چون منطقه را دائم بمباران مي کردند و معمولاً کسي از طبقه بالا استفاده نمي کرد ، من کف آن مرغداني را آب انداختم و با چاقو زمينش را تراشيدم . حاجي هم يک ملحفه سفيد آورد با پونز پرده زديم که بشود دو تا اتاق . بعد هم با پول تو جيبي ام کمي خرت و پرت خريدم : دو تا بشقاب ، دو تا قاشق ، دو تا کاسه و يک سفره کوچک . يک پتو هم از پتوهاي سپاه آورديم . يادم هست حتي چراغ خوراک پزي نداشتيم ، يعني نتوانستيم بخريم و آن مدت اصلاً غذاي پختني نخورديم . اين شروع زندگي ما بود و سخت گذشت .

من ناراحتي ريه پيدا کردم ، چون آن اتاق آلوده بود. مدام سرفه مي کردم . صاحبخانه هم همين که نزديک عمليات شد گذاشت و رفت من در آن ساختمان ـ که بزرگ هم بود ـ تنها ماندم . شهر را درست بلد نبودم و حاجي گاه دو سه روز مي گذشت و نمي‎آمد .

نگاهش دويد روي ساعت : دو ساعت از نيمه شب رفته بود. هول برش داشت . پرسيد « کيه ؟»صداي حاجي را شناخت . اما وقتي در را باز کرد و ديد کسي بيرون نيست ، ترسيد . با دو دلي پايش را گذاشت داخل کوچه و با پاي ديگرش در را نگه داشت که پشتش بسته نشود . ديد حاجي خودش را چسبانده سينه ديوار انگار قايم شده باشد . پرسيد « چرا تو نمي آييد ؟ » حاجي گفت « خجالت مي کشم ! بعد از چند روز که نيامده ام حالا با اين وضع … » و آمد زير نور ايستاد . پوتين هايش را که از گل سنگين بود ، چند بار کوبيد زمين و گناه کارانه سر تا پاي خودش را ورانداز کرد : پر از خاک بود . نگاهش را از حاجي گرفت ، گفت « عيبي ندارد . حالا بياييد…» و بقيه حرفش را خورد . در قلبش آن قدر غرور ، محبت و غم بود که ترسيد اگر يک کلمه ديگر بگويد ، اشکش سرازير شود .

من مردهاي زيادي را مي ديدم ؛ شوهرهاي دوستانم که در راحتي و رفاه بودند ، اما چقدر سر زن و بچه ادعا داشتند . حاجي بزرگوار بود . با آن همه سختي که مي کشيد جا داشت از ما طلبکار باشد ، اما هميشه با شرمندگي مي آمد خانه . آن شب به خاطر اين که آن طور نيايد بنشيند ، رفت زير آب سرد ـ آب گرم نداشتيم . من ديدم خيلي طول کشيد و خبري نشد . دلواپس شدم . حاجي سينوزيت حاد داشت . فکر کردم نکند اصلاً از سرما نفسش بند آمده باشد . آمدم در حمام را زدم . چون جوابي نيامد ، کمي آن را باز کردم و ديدم آب گل آلود راه افتاده . آن وقت صداي او آمد که «مي خواهي اين آب گل آلود را ببيني مرا بيشتر شرمنده کني ؟ » به خودش سختي مي داد اما طاقت نداشت ما سختي ببينيم. به محض آنکه در جنوب صحبت عمليات شد حاجي مُصر شد که من برگردم . گفت «اگر خداي نکرده موفق نشويم ، عراقي ها خيلي راحت دزفول را با خاک يکسان مي کنند . » گفتم « خُب، من هم مثل بقيه مردم. هر اتفاقي براي اينها بيفتد من هم کنارشان هستم . » حاجي گفت « تو بايد برگردي اصفهان . مردم اينجا بومي همين منطقه اند . اگر بهشان سخت بيايد با خانواده هاشان مي روند مناطق اطراف . از اينها گذشته به خاطر اسلام تو بايد بروي . اگر اينجا باشي من ديگر در خط آرامش ندارم . » اين را که گفت راضي شدم . يعني عقل آدم اين طور وقت ها راضي مي شود ، وگرنه از وقتي نشستم داخل اتوبوس ، تا اصفهان گريه کردم . نمي دانم فکر مي کردم ديگر حاجي را نمي بينم . البته يک ماه بعد ـ که عمليات انجام شد ـ ايشان آمدند ، صحيح و سالم .

ديگر با حاجي منطقه نرفتم تا آقا مهدي ، پسر بزرگمان دنيا آمد ، صبح روزي که مهدي مي خواست دنيا بيايد حاجي از منطقه زنگ زد . خيلي هم بي قرار بود. دائم مي پرسيد « من مطمئن باشم حالت خوب است ؟ مسئله اي پيش نيامده ؟ » گفتم « نه ، همه چيز مثل قبل است . » مادرشان اصرار کردند بگويم « بچه دارد دنيا مي آيد » اما دلم نيامد ، ترسيدم اين همه راه را بيايد و دل نگران برگردد .

همان روز بعد از ظهر مهدي دنيا آمد و تا حاجي خبردار شود سه روز طول کشيد . روز چهارم ساعت سه صبح بود که خودش را رساند . ايام محرم بود و حاجي از در که آمد يک شال مشکي هم دور گردنش بود . به نظرم خيلي زيبا چهره آمد . برايش جا آماده کرديم که بخوابد،اما آمد کنار من و مهدي نشست . گفت « مي خواهم پيش شماها باشم . » و آن قدر خسته بود که همان طور نشسته خوابش برد . نزديکي هاي صبح مهدي را بغل گرفت ، گفت « با بچه ام خيلي حرف دارم ، شايد بعدها فرصت نباشد » عجيب بود . انگار مهدي يک آدم بزرگ باشد . من خيلي وقت ها دلم براي آن لحظه تنگ مي شود .

ململ سپيدي را که سر بچه بود با احتياط کنار زد و لب هايش را گذاشت دم گوش او ، زمزمه کرد « بابا ! مي داني چرا اسمت را مي گذارم مهدي ؟ » و اشک هايش تند تند ريخت . او ديد قطره هاي درشت اشک حاجي رو صورت مهدي مي افتد ؛ فکر کرد «حالاست که بي قراري کند » اما بچه سر به راه و ساکت بود و تو دست هاي حاجي کم کم خوابش برد .

گفتم « من مي خواهم با شما بيايم . » حاجي مهدي را نگاه کرد ، گفت « من راضي نيستم شماها بياييد ، من نگرانم . » انگار تکيه کلامش اين بود : « من نگران شما هستم . » اما اين بار کمي قلدري کردم ، گفتم « من ديگر اينجا نمي مانم . تا حالا فقط حق خودم بود و از آن گذشتم ، اما از حق بچه ام نمي گذرم . معلوم نيست تو تا کي هستي . مي خواهم لااقل تا خودت هستي دست محبتت روي سر بچه ام باشد . »

مهدي چهل روزش نشده بود که حاجي آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب و در منزل عموي حاجي ساکن شديم. آنها خودشان هم دو تا بچه کوچک داشتند و با همه محبتي که در حق من و مهدي مي کردند آنجا يک احساس شرمندگي دائمي داشتم . فکر مي کردم به هر حال ما آنها را به زحمت انداخته ايم . يک روز که حاجي آمد خانه هر چه با من حرف زد جواب ندادم . هم عصباني بودم هم مي دانستم اگر يک کلمه حرف بزنم اشکم در مي آيد . او هم ديد من چقدر ناراحتم ، رفت بيرون و دو ساعت بعد با يک وانت برگشت . چند تا وسيله جزئي داشتيم که نصف وانت را به زور پر کرد ، سوار شديم و رفتيم انديمشک به خانه هاي بيمارستان شهيد کلانتري . آنجا حاجي به من گفت « ببين ! من کليد اين خانه را شايد نزديک به يک ماه است که دارم ، ولي ترجيح مي دادم به جاي من و تو بچه هايي که واجب تر هستند بيايند اينجا ساکن شوند من و تو هنوز مي توانستيم خانه عمويم سر کنيم . اصرار تو باعث شد من کاري را که دوست نداشتم انجام بدهم . » من چيزي نگفتم ، يعني حرفي براي گفتن نداشتم . ديگر فهميده بودم مسلماني حاجي با ما فرق دارد . به قول يکي از دوستانش او بهشت را هم تنهايي نمي خواست . به من مي گفت « اگر مي خواهي از تو راضي باشم سعي کن بيشتر با آنهايي رفت و آمد کني که مشکلات دارند ، بلکه با خبر شوم و بتوانم کاري برايشان بکنم . » گاهي که مي گفتم بيشتر پيش ما بياييد ، مي گفت « مطمئن باش زندگي ما از همه بهتر است! آن قدر که من مي آيم به تو سر مي زنم ديگران نمي توانند . بچه هايي هستند که حتي يازده ماه است نتوانسته اند سراغ زن و بچه شان بروند . »

اما آن خانه هاي سازماني در انديمشک از شهر پرت بود، تقريباً داخل بيابان . ما هم آنجا غريب بوديم . يک شب که حاجي آمد سر بزند ، من اصرار کردم «امشب خانه بمانيد » حاجي گفت « امروز خيلي کار دارم ، بايد برگردم . »گفتم « وقتي براي ازدواج با شما استخاره کردم تفسير آيه اين بود که بسيار خوب است ، اما مصيبت زياد مي کشيد . تعبير آن مصيبت ها فکر کنم همين است که شما را کم مي بينيم ، در فراقتان سختي مي کشيم ، دل تنگ مي شويم » يادم هست اين را که گفتم حاجي سرش را بلند کرد و طور خاصي مرا نگاه کرد .

چشم هايش زيبا بود و از حرف او در آنها دل واپسي اي نشست . خواست سر به سر حاجي بگذارد ، بگويد « اين طور نگاه مي کني که مرا از راه به در ببري ؟ »اما از دهانش پريد که «تو بالاخره از طريق اين چشم هايت شهيد مي شوي . » چشم هاي حاجي درخشيد ، پرسيد « چرا؟ »و در نگاهش چنان انتظاري بود که او دلش نيامد بگويد « ولش کن ! ، حرف ديگري بزنيم » ، دلش نيامد بگويد « من نماز مي خوانم ، دعا مي کنم که توبماني ، شهيد نشوي . » آه کشيد ، گفت « چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم کمال . اين چشم ها در راه خدا بيداري زياد کشيده ، اشک هم زياد ريخته . »

اما ته قلبم فکر نمي کردم حاجي شهيد شود . چرا دروغ بگويم ؟ فکر مي کردم دعاهاي من سد راه او مي شود . گاهي که از راه مي رسيد ـ دست خودم نبود ـ مي نشستم و نيم ساعت بي وقفه گريه مي کردم . حاجي مي گفت «چي شده ؟ » مي گفتم« هيچ ! فقط دلم تنگ شده . » مي گفت « ناراحتي من مي روم جبهه ؟ » مي گفتم « نه ، اگر دلم تنگ مي شود به خاطر اين است که تو يک رزمنده اي. اگر غير از اين بود ،دلم برايت تنگ نمي شد . همين خوبي هاي توست که مرا بي قرار مي کند . »

ظاهراً همه بسيجي ها هم همين احساس را نسبت به حاجي داشتند . خودش چيزي نمي گفت اما دفترچه يادداشتي داشت و من مي ديدم که اين هميشه زير بغل حاجي است و هرجا مي رود آن را با خودش مي برد . يک غروب که حاجي آمده بود به من و مهدي سر بزند ـ هنوز انديمشک بوديم ـ خيلي اصرار کردم بماند و حاجي قبول نمي کرد . در همان حين از نگهباني مجتمع آمدند گفتند حاجي تلفن فوري دارد . ايشان لباس پوشيد ، رفت و دفترچه را جا گذاشت . تا برگردد ، من بي کار بودم ، دفترچه را باز کردم . چند نامه داخلش بود که بچه هاي لشگر براي او نوشته بودند . يکي شان نوشته بود « من سر پل صراط جلو تو را مي گيرم . سه ماه است توي سنگر نشسته ام به عشق رؤيت روي تو … » نامه هاي ديگر هم شبيه اين. وقتي حاجي برگشت گفتم « تو همين الان بايد بروي!» گفت « نه . رفتم اتفاقاً تلفن از طرف بچه‎هاي خودمان بود ، بهشان گفتم امشب نمي آيم . »گفتم « نه حتماً بايد بروي ، همين الآن ! » حاجي شروع کرد مسخره کردن من که « ما بالاخره نفهميديم بمانيم يا برويم ؟ چه کنم ؟ تو چه مي خواهي ؟ »گفتم « راستش من اين نامه ها را خواندم . » حاجي ناراحت شد ، گفت «اينها اسراري است بين من و بچه ها نمي خواستم اينها را بفهمي» . بعد سر تکان داد ، گفت « تو فکر نکن من اين قدر آدم بالياقتي هستم . اين بزرگي خود بچه هاست . من يک گناهي به درگاه خدا کرده ام که بايد با محبت اينها عذاب پس بدهم . » گريه اش گرفت ، گفت « وگرنه ، من کي ام که اينها برايم نامه بنويسند؟ » خيلي رقت قلب داشت و من فکر مي کنم اين از ايمان زياد او بود .

خواست از همان اول راستش را بگويد و دل حاجي را به رحم بياورد ، اما نتوانست ، فکر کرد بدجنسي است . گفت « من چند واحد ديگر پاس کنم مي توانم فوق ديپلم بگيرم . حالا که بعد از چند سال رشته ام بازگشايي شده اجازه بدهيد برگردم اصفهان » حاجي زيرچشمي نگاهش کرد و تبسمي لب هايش را لرزاند ، گفت « تو بايد بماني ، با من باشي . مگر نمي گفتي مي خواهي با هم تا لبنان و فلسطين برويم ، برويم قدس را بگيريم؟ پس فکر دانشگاه را بگذار کنار ! اصلاً مگر نمي خواهي شهيد شوي ؟ » ديد حاجي کوتاه نمي آيد ، گفت « ببينيد! اصل قضيه خيلي هم دانشگاه و درس نيست . اينجا عقرب دارد . يکي دو تا هم نه . پريشب خودم يکي شان را تو رختخواب مهدي کشتم . از آن شب از ترس اين که مبادا بچه را عقرب بزند خواب ندارم . تازه الآن هوا خنک است ، فردا که بهار شود اينها خوب چاق و چله مي شوند ، آن وقت ديگر از در و ديوار اين شهر عقرب مي بارد . » حاجي ساکت بود و انگشت هايش انگار بين موهاي پرپشت مهدي گير کرده بود ،تکان نمي خورد . بالاخره گفت « به خاطر چند تا عقرب مي خواهي مرا تنها بگذاري بروي ؟ » و با آن که سرش زير بود حس کرد کنج چشم هاي حاجي چيزي برق زد . گفت «همين چند واحد را بگذرانم ،امتحاناتم که تمام شد ، بياييد دنبالم، با هم برمي گرديم . »

آمدم دانشگاه و به بدتر از عقرب دچار شدم . ديدم همان بچه هايي که قبل از انقلاب فرهنگي با هم بوديم ، بچه هايي که ادعاي انقلابي بودن داشتند و مذهبي بودند ،همه‎شان سرحال و قبراق ، کت و شلوار پوشيده سرکلاس نشسته اند . آن وقت حاجي مي‎آمد جلو چشمم با چشم هاي قرمز ، خاک آلود . بعد از هر عمليات که مي آمد اصرار مي کردم خودش را وزن کند ،مي ديدم هفت هشت کيلو کم کرده . عمليات خرمشهر از شدت ضعف چند نفر زير بغلش را گرفته بودند و نصف شب آوردندش خانه. به اين چيزها فکر مي کردم و آن آقايان را هم مي ديدم ، بي طاقت مي شدم ، دلم مي سوخت ،بيشتر کلاس هايم را نصفه مي گذاشتم مي آمدم خانه . حاجي که زنگ مي زد پشت تلفن گريه مي کردم ،مي گفتم «همين الآن بايد بيايي خانه . » مادرم اصرار مي کرد « آقاي همت، بهش بگو بماند ليسانس را بگيرد . مي گويد ديگر نمي خواهم بروم دانشگاه . » حاجي هم مي خنديد ، مي گفت « من که حرفي ندارم مادر، منتها خودش نمي تواند دوري ما را تحمل کند ! » بعدها مادرم مي گفت «يک بار که من خيلي اصرار کردم آقا همت بيايد اصفهان ، گفت : حاج خانم مي خواهي لقمه جاده ها شوم ؟ دو بار آمدم سر بزنم تصادف پيش آمد ، ماشين چپ کرد . شما چيزي نگوييد ،بگذاريد ترمش که تمام شد با من برمي گردد منطقه . »

هجدهم تير ، آخرين امتحانم بود . حاجي از هفدهم آمد. امتحان که دادم و از دانشکده آمدم بيرون ، تويوتا لندکروز سپاه را شناختم . حاجي کنارش ايستاده بود و وقتي چشمش به من افتاد خنديد . حالا ديگر قدرش را جور ديگري مي دانستم . آدم وقتي پيش خوب هاست فکر مي کند همه خوبند ، بايد بدها را ببيند تا قدر خوب ها را بداند .

با خودش فکر کرد آيا زني به خوشبختي او وجود دارد ؟ و مردي به بزرگي مرد او ؟ که بشود کنارش همه چيز را تحمل کرد ؟ ديشب وقتي خواست سفره بيندازد حاجي از دستش گرفت ، گفت « وقتي من مي آيم ، تو بايد بنشيني. من دوست دارم تو از دنيا هيچ سختي نکشي.»خودش را عبوس گرفت ، گفت «من بالاخره نفهميدم چطور باشم ؟ آن اول گفتي مي خواهي زنت چريک باشد ، حالا مي گويي از جايم تکان نخورم … » حاجي نشست و سرش را که به بهانه پهن کردن سفره زير انداخته بود بيشتر خم کرد ، با صدايي که به زحمت شنيده مي شد گفت « تو بعد از من بايد خيلي سختي ها بکشي ، بگذار حالا اين يکي دو روزي که هستم کمي به شما برسم . »

از اين حرف هاي حاجي بدم مي آمد ، يعني طاقتش را نداشتم . يک بار او خط بود و مهمان داشتيم . دستم بند آشپزي بود که يک دفعه آشوب عجيبي توي دلم افتاد. همه چيز را رها کردم و آمدم براي او نماز خواندم ، دعا کردم . وقتي حاجي برگشت و برايش تعريف کردم ديدم صورتش منقلب شد ، گفت « شايد همان وقتي بوده که ما از جاده پر از مين رد مي شديم » بعد خنديد ، گفت «تو نمي گذاري من شهيد شوم ، تو سد راه شهادت من شدي.» هميشه نزديک عمليات که مي شد از اين زمزمه ها داشت. سر دنيا آمدن پسر کوچکمان مصطفي ، که نزديکي هاي عمليات خيبر بود ، حاجي گريه مي کرد ، مي گفت «خدا امشب مرا شرمنده کرد . » گفتم شايد منظورش دنيا آمدن پسرمان است ، اما فقط اين نبود ، مي گفت « در مکه از خدا چند چيز خواستم ؛ يکي اين که در کشوري که نفس امام نيست نباشم حتي براي لحظه اي . بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ به خاطر همين هر دفعه مي دانستم بچه ها چي هستند . آخر هم دعا کردم نه اسير شوم نه جانباز . » اتفاقاً براي همه سئوال بود که حاجي اين همه خط مي رود چطور يک خراش هم برنمي دارد . فقط والفجر چهار بود که ناخنشان پريد . من هم از سر ناداني اينها را به خودش مي گفتم و او فقط مي خنديد . آن شب اين را که گفت اشک هايش ريخت . گفت «اسارت و جانبازي ايمان زيادي مي خواهد که من آن را در خودم نمي بينم . من از خدا خواستم فقط وقتي جزء اولياءالله قرار گرفتم ـ عين همين لفظ را گفت ـ درجا شهيد شوم . »

گردنش را راست گرفت و با غرور گفت «محال است تو شهيد شوي!» و زيرچشمي نگاهش کرد ؛ حاجي کنار علاءالدين نشسته بود و آستين هايش را مي کشيد پايين . دسته نازکي از موهايش که از آب وضو خيس بود چسبيده بود به پيشاني اش و به صورتش حالتي بچه گانه مي داد ، پرسيد «چرا؟» گفت «براي اين که تو همه کس مني، پدرم، مادرم ، برادرم… خدا دلش نمي آيد همه کس آدم را يکجا از او بگيرد.»

حاجي براي رفتنش دعا مي کرد ، من براي ماندنش . قبل از عمليات خيبر آمد به من و بچه ها سر بزند . خانه ما در اسلام آباد خرابي پيدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عباديان ـ که بعدها شهيد شد . حاجي که آمدند دنبالم ،من در راه برايش شرح و تفصيل دادم که خانه اين طور شده ، بنايي کرده اند و الآن نمي شود آنجا ماند . سرما بود وسط زمستان . اما حاجي وقتي کليد انداخت و در را باز کرد جا خورد ، گفت «خانه چرا به اين حال و روز افتاده؟» انگار هيچ کدام از حرف هاي مرا نشنيده بود . خانم حاج عباس کريمي خيلي اصرار کرد آن شب برويم منزل آنها . حاجي قبول نکرد، گفت «دوست دارم خانه خودمان باشيم . » رفتيم داخل خانه . وقتي کليد برق را زد و تو صورتش نگاه کردم ، ديدم پير شده . حاجي با آن که بيست و هشت سال داشت همه فکر مي کردند جوان بيست و دو سه ساله است ، حتي کمتر ، اما آن شب من براي اولين بار ديدم گوشه چشم هايش چروک افتاده ، روي پيشاني اش هم و همان جا زدم زير گريه ، گفتم « چه به سرت آمده ؟ چرا اين شکلي شده اي ؟ » حاجي خنديد ، گفت « فعلاً اين حرف ها را بگذار کنار که من امشب يواشکي آمده ام خانه . اگر فلاني بفهمد کله ام را مي کند ! » و دستش را مثل چاقو روي گلويش کشيد بعد گفت « بيا بنشين اين جا ، با تو حرف دارم . » نشستم گفت « تو مي داني من الآن چي ديدم ؟ » گفتم « نه ! » گفت « من جدايي مان را ديدم » به شوخي گفتم « تو داري مثل بچه لوس ها حرف مي زني ! » گفت « نه تاريخ را ببين. خدا هيچ وقت نخواسته عشاق ، آنهايي که خيلي به هم دل بسته اند ، باهم بمانند . » من دل نمي دادم به حرف هاي او ، مسخره اش کردم ، گفتم « حالا ما ليلي و مجنونيم ؟ » حاجي عصباني شد گفت « من هر وقت آمدم يک حرف جدي بزنم تو شوخي کن ! من امشب مي خواهم با تو حرف بزنم . در اين مدت زندگي مشترکمان يا خانه مادرت بوده اي يا خانه پدري من ، نمي خواهم بعد از من هم اين طور سرگرداني بکشي . به برادرم مي گويم خانه شهرضا را آماده کند ، موکت کند که تو و بچه ها بعد از من پا روي زمين يخ نگذاريد ، راحت باشيد . » بعد من ناراحت شدم ، گفتم « تو به من گفتي دانشگاه را ول کن تا با هم برويم لبنان ، حالا … » حاجي انگار تازه فهميد دارد چقدر حرف رفتن مي زند ، گفت « نه ، اين طورها که نيست ، من دارم محکم کاري مي کنم ، همين. »

فردا صبح ، راننده با دو ساعت تأخير آمد دنبالش ، گفت « ماشين خراب است ، بايد ببرم تعمير » حاجي خيلي عصباني شد ، داد زد « برادر من ! مگر تو نمي داني آن بچه‎هاي زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند . من نبايد اينها را چشم به راه مي گذاشتم.» از اين طرف، من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشين را تعمير کند حاجي يکي دو ساعت بيشتر مي ماند . با هم برگشتيم خانه . اما من ديدم اين حاجي با حاجي دفعات قبل فرق مي کند . هميشه مي گفت « تنها چيزي که مانع شهادت من مي شود وابستگي ام به شماهاست . روزي که مسئله شما را براي خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت ، وقت رفتن من است . »

با نگاهي او را تا آن سر اتاق دنبال کرد و به خاطر نياورد براي چندمين بار است که فکر مي کند « چقدر لباس سپاه به او مي آيد ! » گفت « اين طوري خسته مي شويد ، بياييد بنشينيد . »حاجي نشست به اکراه ، و به رخت خواب ها که پشتش کپه شده بود تکيه داد . اتاق ساکت بود ، فقط گاه گاهي مهدي در قوري اسباب بازيش را روي آن مي کوبيد و ذوق مي کرد . بعد هم همان طور قوري به دست ، آمد جلو حاجي . داشت خودش را شيرين مي کرد . اما حاجي اعتنا نکرد . صورتش رابرگردانده بود . او دلخور شد ، گفت « تو خيلي بي عاطفه اي ! » حاجي باز جوابي نداد . بلند شد و نگاهش کرد: چشم هاي حاجي تر بود و لب هايش ـ مثل کسي که درد مي کشد ـ روي هم فشرده مي شدند . چيزي نگفت ، ولي دلش لرزيد ، حس کرد حاجي آمده دل بکند .

وقتي راننده آمد ، براي اولين بار حاجي نشست دم در خانه و بند پوتين هايش را آرام آرام بست ـ هميشه اين کار را داخل ماشين مي کرد . بعد مهدي را بغل کرد،مصطفي را هم من بغل کردم و راه افتاديم . توي راه خنديد به مهدي گفت « بابا ، تو روز به روز داري تپل تر مي شوي . فکر نمي کني اين مادرت چطور مي خواهد بزرگت کند؟» نمي گفت « من » مي گفت « مادرت ». بعد ، از خانم عباديان که قرار بود تا تمام شدن تعميرات خانه منزل آنها بمانيم , خيلي تشکر کرد و راه افتاد .

از پشت سر نگاهش کرد : وقتي گردنش را اين طور راست مي گرفت قدش بلندتر به نظر مي رسيد و چه سفت راه مي رفت با آن پوتين هاي گشاد کهنه ! همين حالا دلش تنگ شده بود . خواست برود دم ماشين ، اما حاجي سوار شد. از سوز هوا چادرش را تنگ تر به خودش پيچيد و چشم هايش را که پر آب شده بود پاک کرد . ماشين حاجي ديگر به سختي ديده مي شد . خودش را دلداري داد : «برمي گردد ، مثل هميشه ، آن قدر نماز مي خوانم و دعا مي کنم که برگردد . »

همه زنگ مي زدند ، همه از زن و بچه شان خبرگيري مي کردند جز حاجي . من ، هم نگران شدم و هم رنجيدم . يک روز که ايشان تماس گرفت گفتم « يک زنگ هم شما بزنيد حال ما را بپرسيد . اسلام آباد را مدام مي زنند نمي گوييد شايد ما طوري شده باشيم ؟ » حاجي گفت « بارها به تو گفتم من پيش مرگ شما مي شوم ، خدا داغ شماها را به دل من نمي گذارد ؛ اين را ديگر من توي زندگي نمي بينم . » گفتم « بابا آمده مرا برگرداند اصفهان . اجازه هست بروم ؟ » گفت « اختيار با خودتان است . »

آن شب خيلي به او التماس کردم بيايد خانه . آخرين باري که آمده بود ، خانه خرابي داشت ، بنايي مي کردند . حالا همه جا را تميز کرده بودم ؛ دوست داشتم خانه مان را اين طوري ببيند . اما حاجي نيامد ، گفت « امکانش نيست » و من نتوانستم جلو بابا بايستم ، بگويم نمي آيم . بابا عصباني بود ، حتي پرخاش کرد که « تو فقط زن مردم نيستي ، دختر من هم هستي . ما آنجا دل واپس تو و بچه هايت هستيم . » مهدي و مصطفي را برداشتم و برگشتيم اصفهان . دو هفته بعد از آمدن ما بود که حاجي تلفن زد ، گفت « خيلي دلم برايتان تنگ شده . » و اين را چند بار تکرار کرد . گفت «اگر شد بيست و چهار ساعته مي آيم مي بينمتان و برمي گردم . اگر نشد کسي را مي فرستم دنبالتان … » مکث کرد ، پرسيد « کسي را بفرستم ، مي آييد اهواز شما را ببينم؟» خنديدم ، گفتم « دور از جان شما ، کور از خدا چه مي خواهد ؟ » گفت « با دو تا بچه براي شما سخت است . » گفتم « من دلم مي خواهد بيايم شما را ببينم . »

يک هفته گذشت ، اما نه از خود حاجي خبري شد نه از تماسش . يک شب ، نصف شب از خواب پريدم ،احساس مي کردم طوفان شده . به خواهر کوچک ترم گفتم «امشب طوفان بدي مي شود.» خواهرم گفت « نه ، اصلاً باد هم نمي آيد . » خوابيدم، دوباره بيدار شدم ، گريه مي کردم . خواهرم پرسيد « چي شده ؟ » گفتم « من از شب اول قبر وحشت دارم . » شب بعد خواب ديدم رفته ام جلو آينه . ديدم موهاي سرم همه سفيد شده ، پير شده ام . صبحش بچه ها را برداشتم براي کاري رفتم اطراف اصفهان .

خبر را داخل ميني بوس از راديو شنيدم .

داد زد ؟ ناله کرد ؟ جيغ کشيد ؟ نفهميد ! فقط چيزي از دلش کنده شد و در گلويش جوشيد . مصطفي زد زير گريه و همه خيره خيره نگاهش کردند . چند تا از زن هاي ميني بوس شانه هاي او را که به اصرار مي خواست وسط جاده پياده شود گرفتند و نشاندند و او دوباره داد زد . اين بار اشک هم آمد ، گفت « نگه داريد ! مگر نشنيديد ؟ شوهرم شهيد شده . »

« شوهرم » نبود ، اصلاً هيچ وقت در زندگي برايم حالت شوهر نداشت . هميشه حس مي کردم رقيب من است و آخر هم زد و برد .

وقتي مي رفتيم سردخانه ، باورم نمي شد . به همه مي گفتم « من او را قسم داده بودم هيچ وقت بدون ما نرود . » هميشه با او شوخي مي کردم ، مي گفتم « اگر بدون ما بروي ، مي آيم گوشَت را مي برم ! » بعد کشوي سردخانه را مي کشند و مي بيني اصلاً سري در کار نيست، مي بيني کسي که آن همه برايت عزيز بوده ، همه چيز بوده …

نگاهش لغزيد پايين و روي پاهاي حاجي ثابت ماند : اين جوراب ها را همان دفعه آخر که مي رفت خط برايش خريد . حاجي ساکش را که نگاه کرد و آنها را ديد خوشش آمد و او با ذوق پرسيد « بروم دو سه جفت ديگر بخرم؟» گفت « حالا بگذار اينها پاره شوند بعد … » بدش آمد از دنيا ، از آن جنازه . گفت « تو مريضي ما را نمي توانستي ببيني ولي حاضر شدي ما بياييم تو را اين طوري ببينيم ! » و گريه کرد، به صداي بلند . حساب آبروي حاجي را هم نکرد . مي دانست « همت »را همه مي شناسند ، مي دانست بايد محکم باشد ، ولي … خم شد و به زانوهايش دست کشيد، انگار پي چيزي مي گشت . از آنها که همراهش بودند پرسيد « پاهايم کو ؟ پاهايم ؟ چرا نمي توانم راه بروم ؟ » و همان جا روي خاک نشست.»

خيلي کولي گري درآوردم و حتي چند بار غش کردم . خدا مرا ببخشد … سخت بود! حالا که به آن روزها فکر مي کنم خجالت مي کشم . خُب، بالاخره حاجي هرچه بود باز يک بنده خدا بود ،جزئي از اين خلقت . هرچند طعمي که در زندگي با او چشيدم از جنس اين دنيا نبود ، مال بالا بود ، مال بهشت . خدا رحمت کند حاجي را ! هميشه سر اين که وسواس داشت حلقه ازدواج حتماً دستش باشد اذيتش مي کردم . مي گفتم « حالا چه قيد و بندي داري؟» مي گفت « حلقه ، سايه يک مرد يا زن در زندگي است . من دوست دارم سايه تو هميشه دنبال من باشد . من از خدا خواسته ام تو جفت دنيا و آخرتم باشي . » آخر مي گويند جفت انسان چيزي است که خداوند جزء وعده هاي بهشتي قرار داده . خدا نمي گويد در بهشت به شما اولاد نيکو ، پدر و مادر نيکو مي دهم ، مي گويد به شما جفت هاي نيکو مي دهم و من يقين دارم حاجي ، جفت نيکوي من است .ت و خزاني به دنبال ندارد . اين فصل داستان تجديد عهد انسان در روزهاي پاياني تاريخ است و براي همين با خون و اشک نوشته شده است ؛ خوني که يک روز در اين سرزمين بر خاک ريخته شد و اشکي که روزي در وداع ، گوشه چادري پنهان شد و روزي ديگر بر سر مزاري به خاک فرو شد ؛ و امروز باز هم جاري مي شود تا يک بار ديگر گرد و غبار ناگزير زمان را از چهره سرداران روزهاي انتظار بشويد .

در کتاب قطور تاريخ فصل جديدي نوشته شده است که سخت عاشقانه است .

فصل ها مي آيند و مي روند و اين چمن و لاله هايش را زمان در خود پنهان مي کند . گل ها با رنج مي پژمرند تا بذري فراهم آورند،تا آنچه جاويد مي ماند نه گل، که «شکفتن» باشد ؛ چونان درختان بلند که بر خاک مي افتند تا روييدن و جوانه زدن باقي بماند .

پرسش اين سرباز از فرزند چند روزه اش و نيمه تمام ماندن سخنش به بغضي که شکسته مي شود ، در اين روزگار چه معناي ديگري دارد جز آن که هر گل در دانه اش شکفتگي در بهاري را مي بيند که خود در آرزوي آن است و خواهد آمد ؛ « مي داني چرا نام تو را مهدي گذاشته ام ؟»

اين پيچک ستم پيشه اي که به آرامي بر اندام درختان تنومند حلقه مي زند و زرد و خشک مي کند و خود همچنان به طراوت خويش مي ماند و بالاتر مي رود ، چيست ؟

درخت ، اين پاسدار خسته است که شب ها با سر و روي خاکي و پاهاي گل گرفته به خانه باز مي گردد و در قلب همسرش آن همه غرور و محبت و غم جمع مي شود که حتي از گفتن کلمه اي باز مي ماند . آن درخت رو به زردي ، اين مرد است که او را بعد از آزادي شهر ، ضعيف و از حال رفته و بي هوش به خانه اش مي رسانند . پيچک محبتي که تسخير مي کند رحم نمي کند ؛ زرد و ضعيف مي کند و خود همچنان با طراوت و خيال انگيز قد مي کشد و بالاتر مي رود . چشمان همت در وداع تر مي شود و لب هايش از دردي پنهان برهم فشرده مي شود تا دل بکند و شيره جانش را ذره ذره در طراوت و شادابي عشقي که به گردش حلقه زده است جاري کند.

اين عشق ،اين شگفت دوست به حسن محبوب ، اولين و آخرين دليل بر حقيقت داستان خلقت انسان است ، و چشمان زيبايي که به دام اين شگفتي هستي سوز افتاده اند ، همچنان تنها دليل انسان در برابر آسمانند .

دور تا دور اتاق زن هاي چادر مشکي نشسته بودند با روبنده و او نتوانست هيچ کدامشان را به جا بياورد . چشمش افتاد به مرد جواني که بالاي اتاق نشسته بود و خجالت کشيد ؛ چادر نداشت . گفت « برادر همت ! شما اينجا چه کار مي کنيد ؟ » جوان انگار که بدش آمده باشد از حرف او ابروهايش را در هم کشيد گفت « اسم من همت نيست ،من عبدالحسين زيدم … »

دفعه دهم بود؟دوازدهم؟سيزدهم؟…ديگر حساب از دستش در رفته بود . از صبح تا حالا ،از اول به آخر ، از آخر به اول…اصلاً چرا بايد چنين خوابي ببيند ؟ او که با اين بنده خدا حسابي ندارد! از او چيزي نمي داند جز اين که بداخلاق است ، شلوار کردي مي پوشد و با چشم بسته راه مي رود… ـ اين را دختر بچه هاي پاوه مي گويند ، لابد چون سرش هميشه پايين است ـ با اين حال مثل عصا قورت داده ها است .

حوصله اش سر رفت ، با خودش گفت «اصلاً اين چيزها به من چه ربطي دارد ؟ من آمده ام کمکي به اين مردم بدبخت بکنم و يکي از همين روزها هم شهيد شوم . »

نمي دانستم شهادت به اين راحتي نيست . آن روزها خيلي ادعا داشتم در راه منطقه شايد تنها فرد ماشين بودم که تمام مدت قرآن دستم بود . فکر مي کردم اين سفر ، سفر آخرت است . وقتي برادري که مسئوليت گروه ما را به عهده داشت از من پرسيد «کجا مي خواهيد اعزام شويد ؟ » فکر کردم در شأن شهيد نيست که مسيرش را خودش تعيين کند ، گفتم «هرجا ماند که کسي نرفت مرا همان جا اعزام کنيد » لابد آن چهار پنج نفري که شدند همسفر من و به پاوه آمدند هم همين را گفته بودند ، چون وقتي رسيديم آنجا ديديم واقعاً جايي نيست که هر کسي برود . آن روزها سنندج هنوز شلوغ بود ،پاوه را هم دکتر چمران تازه آزاد کرده بود و ما در واقع داغ داغ رسيديم منطقه و خيلي خسته ، چون ماشينمان پيش از آنکه به باختران برسد مقداري از راه را اشتباه رفت . اما خستگي درکرده و نکرده پيغام مسئول روابط عمومي سپاه پاوه را آوردند که خواهر و برادرهاي اعزامي بيايند براي جلسه .

جواني که از درآمد تو ، لباس سپاه تنش نبود ؛ يک پيرهن چيني داشت و لبه جيبش عکس امام را زده بود که مي خنديد . شلوارش کردي بود ـ هرچند به او نمي آمد کرد باشد . جثه اش نحيف بود ،ريشش بيش از معمول بلند و نگاهش … نگاهش دختر را ياد اهواز انداخت ، ياد روزهاي بچگي … اهواز ، تبريز ، تهران ؛ به خاطر شغل پدرش ايران را يک دور گشته بودند . رو کرد به دوستش، گفت «بين برادرهاي کرد چه برادرهاي خوبي پيدا مي شوند!» دوستش خنديد و گفت «برادر همت از بچه هاي اصفهان است . من تو دانشسرا باهاش همکلاس بوده ام . اينجا مسئول روابط عمومي سپاه است . »

صحبت اصلي ايشان آن روز اين بود که منطقه ، منطقه سني نشين است ، وحدتي که امام گفته اند بايد حفظ شود و ما حق نداريم پيامبر و قرآن را فداي حضرت علي بکنيم . گفتند «در اين منطقه نبايد از طرف شما صحبتي از حضرت علي بشود . »

صحبت هاي حاجي که تمام شد يکي از آقايان که ظاهراً از روحانيون اهل تسنن بودند وارد جلسه شدند . بعد ، به خاطر سئوالي که من کردم بحثي شد و من به امام علي قسم خوردم ! آن روحاني عصباني شد و رفت بيرون . حاجي هم برگشت و با عصبانيت گفت « خواهر ، من تا حالا براي شما قصه مي گفتم ؟ » براي من خيلي گران تمام شد ، بين همه خواهرها و برادرها که آنجا بودند…از جلسه آمدم بيرون ، بغض هم کرده بودم . در آن لحظه آرزو داشتم برگردم اصفهان ولي جرأت نداشتم .

پدرش ارتشي بود اما هميشه از کارهاي او رو ترش مي کرد . دوران پيروزي انقلاب که راهپيمايي مي رفت بابا کفري مي شد ، مي گفت « دختر را چه به اين کارها ! من نمي دانم تو رفتي دانشگاه ، درس بخواني ، کسي شوي براي خودت ، يا کار دست ما بدهي ؟ » اما او نمي توانست نرود ، نکند ،نخواند ؛ دست خودش نبود…

خبر جنگ که آمد من قم بودم . گفتند گروهک ها در کردستان آشوب کرده اند ، خودم را رساندم اصفهان و رفتم دانشگاه . آنجا قرار بود عده اي از طريق واحد جذب نيرو اعزام شوند منطقه ، من هم راه افتادم . در دلم هول عجيبي بود . در دفترچه ام نوشته ام احساس مي کردم در اين جنگ بايد خيلي سختي بکشم . وقتي همان روز اول آن اتفاق افتاد و وقتي گريه هايم را کردم ، ديدم سختي ها از همين جا شروع شده و تصميم گرفتم بمانم …کم کم کلاس هايمان راه افتاد و سرم شلوغ شد .

برخلاف آن برخوردي که بين من و حاجي پيش آمد ، ايشان خصوصيتي داشت که شايد هيچ کدام از برادرهاي آنجا نداشتند . غذا که مي رسيد اول بايد براي خانم ها مي‎آمد ، مطلب و نشريه جديد همين طور . اما گاهي که من در اتاق تنها مي ماندم حاجي تا دم در هم نمي آمد. يک بار که مأموريت هم گروه هايم سه روز طول کشيد من هم سه روز گرسنگي کشيدم ، چون ظاهراً فقط حاجي بود که به اين چيزها توجه داشت .

نگاهش را دوباره دور تا دور اتاق چرخاند و همان طور که نايلون خالي نان خشک ها را سر و ته گرفته بود و با آن بازي مي کرد ، چانه اش را گذاشت روي کاسه زانويش . فکر کرد « بي انصاف ها ! نيامدند ببينند اين يک نفري که اينجا مانده زنده است يا مرده » بعد انگار بخواهد بغضش را قورت بدهد چند بار پشت سر هم آب دهانش را داد پايين و زمزمه کرد « اگر آن جلسه اول با همت بحثم نشده بود ، حالا به اينجا سر مي زد ، اين قدر زمخت برخورد نمي کرد . »

برخوردهاي ايشان با من تند بود ـ يا لااقل به نظر من اين طور مي آمد . به نظرم مي آمد ايشان خيلي جدي و حتي بداخلاق است .

يک شب ، از مناطقي که اعزام شده بوديم برگشتيم به ساختمان خودمان . من متوجه شدم دو نفر نيروي جديد به اتاق اضافه شده اند ؛ دو دختر جوان پانزده شانزده ساله . اينها مقدار زيادي طلا دستشان بود ، وسايل فيلمبرداري و دوربين گران قيمت با خودشان داشتند و عجيب تر اين که يکي شان وقتي کيفش را باز کرد پر بود از پول هاي زمان شاه . من احساس کردم شرايط و رفتار اينها مشکوک است ولي به روي خودم نياوردم . فقط عبوس نشستم گوشه اتاق . کمي که گذشت کاغذي از کيف دستي يکي از اينها افتاد روي زمين . من دولا شدم کاغذ را بردارم و بدهم به او ، اما دخترک که ظن نمي برد من بخواهم کاري برايش انجام دهم و لابد فکر کرده بود لو رفته اند ، حمله کرد و کاغذ را از دست من کشيد و پاره کرد و خورد . من آن تکه کاغذ را که دستم مانده بود دادم به يکي از برادرها و گفتم « به برادر همت بگوييد علت اين مسائل مشکوک که در اين اتاق اتفاق افتاده چيست ؟ »کمي که گذشت ايشان فرستادند دنبال من . خيلي عصباني بودند . با لحني که فقط کتک زدن داخلش نبود گفتند « شما چرا متوجه نيستيد چه افرادي مي آيند داخل اتاق و همنشينتان مي شوند؟» من هم که خسته بودم و تازه از راه رسيده بودم که اين اتفاقات پيش آمد ، گفتم «اتفاقاً من مي خواهم اين انتقاد را به شما بکنم ، چون مسئوليت ساختمان ما با شماست . آن موقع که اينها وارد ساختمان شده اند ما اصلاً اينجا نبوده ايم ، اعزام شده بوديم روستاهاي اطراف . » اما ايشان همان طور با حالت پرخاش ادامه داد که « احتمالاً اين نقشه بمب گذاريي باشد … شما بايد تا صبح مواظب اين دخترها باشيد » من گفتم «نه ، اين کار را نمي کنم ، چون ـ بي تعارف ـ مي ترسم با اينها توي يک اتاق بمانم .» بعد حاجي آمد آن دو دختر را از ما جدا کرد .

نصف شب بود که ديدم يکي پنجره اتاق ما را مي زند . بين همه من بيدار شدم آمدم دم پنجره ديدم حاجي اسلحه به دوشش دارد و خيلي نگران است . انگار همه اين ساعت ها را همان اطراف ساختمان ما کشيک مي داده . گفتند « الآن يک خواهري توي تاريکي رفت به سمت پايين . شما برويد ببينيد اين کسي که رفت ، از خواهرهاي خودمان بود يا يکي از آن دو نفر . » حالا ، آن پايين که ايشان مي گفت دستشويي و اين چيزها بود کنار يک باغ . جاي ترسناکي بود ، اصلاً منطقه حالت ترسناکي داشت . من مانده بودم تو رودربايستي . مي ترسيدم ! با چه وحشتي رفتم پايين و زدم به دل تاريکي . يک لحظه برگشتم گفتم حتماً حاجي دارد دنبال من مي آيد که نترسم . ديدم نه ، اصلاً از ايشان خبري نيست ، من را رها کرده ! خودم تنها رفتم و معلوم شد آن خانم يکي از نيروهاي اعزامي خودمان است .

کمي بعد از اين ماجرا ايشان از من خواستگاري کردند، البته به واسطه خانم يکي از دوستانشان . براي من همه اينها غيرمنتظره بود . آن موقع ها من از خود «برادر همت » هم حزب اللهي تر بودم . فکر مي کردم اگر کسي به من بگويد بيا ازدواج کنيم عين توهين است . دلم جاي ديگر بود ، شهادت و … به جز اينها ، هنوز از برخورد اول حاجي دلخور بودم . وقتي صحبت خواستگاري شد از حرص آن جلسه هم که بود گفتم « نه . » خودشان البته خيلي اصرار مي کردند که حداقل با هم صحبت کنيم . من پيغام دادم « آدم که نمي خواهد چيزي بخرد وارد مغازه نمي شود . من نمي خواهم ازدواج کنم ، دليلي ندارد صحبت کنم . » بعد هم تصميم گرفتم برگردم اصفهان ، اما مريضي سختي گرفتم . منطقه آلوده بود . بيشتر بچه ها حصبه گرفته بودند . من حالم وخيم شد و بيمارستان بستري شدم . دوستان و هم گروه هايم دسته جمعي مي آمدند ملاقاتم . حاجي هم آمد . دو بار ، و تنها .

سرش را که از بالش برداشت و نيم خيز شد ، همت را ديد. مثل دفعه قبل همان جا در قاب در ايستاده بود . کفش هايي شبيه گالش به پا داشت و خاک وگل تا پاتاوه‎هايش مي رسيد ؛ لابد تازه از منطقه مي آمد . دختر خواست تعارفش کند بيايد تُو ، اما نتوانست ، گلويش خشک شده بود ، از او مي ترسيد فقط زير لب سلامش را عليک گفت و هر دو ساکت شدند . همت اين پا و آن پا شد و به موهايش که از گرد و غبار قدري کدر بود دست کشيد . بعد با متانت شروع کرد صحبت کردن : امروز اين قدر کشته شدند ، چند نفر اسير گرفتيم ، چه مناطقي آزاد شدند… همه را توضيح داد و از همان دم در برگشت . دختر خنده اش گرفت. با خودش فکر کرد «مگر من فرماندهش هستم که آمد و همه چيز را به من گزارش داد!»

وقتي برگشتم اصفهان فکرش را هم نمي کردم که ديگر تا آخر عمرم برادر همت را ببينم . يک روز رفتم دانشگاه. بچه هايي که با آنها منطقه بودم سراغ مرا گرفته بودند . فکر کردم لابد کاري هست . آنجا که رسيدم ، هنوز احوالپرسي مان تمام نشده بود که حاجي از در آمد تُو . فهميدم قرار است با ايشان صحبت کنم و خودشان اين برنامه را چيده بودند . خُب ، عصباني شدم و برخورد تندي کردم . حاجي گفت « شما همه اش از جهاد حرف مي زنيد . فکر کرده ايد من خشکه مقدسم ، شما را توي خانه زنداني مي کنم ؟ نه ، من اصلاً دوست دارم خانمم چريک باشد ، زن خانه دار نمي خواهم !» اولين بار بود که خودش رو در رو از من خواستگاري مي کرد . گفتم « نه ! » و خدا مي داند که آن روزها اصلاً نيت ازدواج نداشتم و راستش از حاجي هم مي ترسيدم . صدايش را که مي شنيدم تنم مي لرزيد اين را رويم نشد به حاجي بگويم ؛ بگويم هيچ دختري با کسي که از او مي ترسد ، ازدواج نمي کند .

يک سال بعد برگشتم پاوه . اتفاقات عجيبي دست به دست هم داد تا من پاوه بروم و نه جاي ديگر . قبل از رفتن، براي هرجا استخاره کردم بد آمد ،اما براي مناطق کردستان بسيار خوب آمد . من به دوستم که همراهم بود گفتم « فرمانده سپاه پاوه برادر همت نامي است که يک زماني از من خواستگاري کرده . من آنجا نمي آيم . مي رويم سقز . وقتي رسيديم آموزش و پرورش باختران و پرسيدند کجا مي خواهيد اعزام شويد ، همين را مي گويي ؛ هرجا به جز پاوه ! »

يک روز باراني سخت رسيديم باختران . از يک دستفروش دو جفت پوتين خريديم و رفتيم آموزش و پرورش . آنجا آن آقاي مسئول پرسيد «خُب، خواهرها کجا مي خواهيد برويد ؟ » دوست من گفت « پاوه ! » آن بنده خدا هم نوشت پاوه . من زبانم بند آمده بود . به هر حال حکم را زدند و ما همان روز عصر راه افتاديم سمت پاوه . من تمام راه گريه مي کردم . آدم بعضي وقت ها نمي داند گريه اش براي چيست ؟ مثل دوستم که خودش هم نمي دانست چطور شد که بعد از آن همه سفارش هاي من ، اسم پاوه را به زبان آورد .

حاجي اما پاوه نبود ، رفته بود مکه . ما جا نداشتيم و اتاقي را که ايشان کارهاي اداريش را انجام مي داد موقتي به ما دادند تا خودشان برگشتند . تا آن وقت من در مدرسه اي در پاوه مشغول شدم . بعد از يکي از عمليات ها بود که ما در مدرسه مان برنامه اي گذاشتيم تا يکي از برادرها بيايد درباره نحوه عمليات، موقعيت ها و شرايط آن براي بچه ها صحبت کند. مدير مدرسه حاج همت را پيشنهاد کرد . من چون با او مسئله داشتم مُصر بودم به جاي او فرماندار پاوه بيايد .

يک ساعت به شروع برنامه تلفن زدند که آقاي فرماندار حالشان بد است ، نمي توانند بيايند . مدير مدرسه هم حاجي را که تازه از حج آمده بود و فرمانده سپاه منطقه بود خبر کرد . من براي اين که با ايشان برخورد پيدا نکنم رفتم کتابخانه مدرسه که يک زيرزمين بود .

پيرمرد سرايدار در را باز کرد و مثل دو دفعه قبل ، از پله هاي زيرزمين که خواست پايين بيايد ، کف دستش را گذاشت روي کلاه پيچش ، انگار مي ترسيد از سرش بيفتد. بعد هم به اندازه دو دفعه قبل به خودش فشار آورد تا جمله اش را به فارسي و طوري که او بفهمد ادا کند : « آقاي مدير گفتند بياييد ،الان که برادر همت مي خواهند بيايند شما در دفتر باشيد ! » دختر نمي فهميد چه اصراري هست او هم برود دفتر . به چشم هاي پيرمرد که معلوم نبود چرا مدام از آنها آب مي آمد نگاه کرد و غيظش را خورد . چادرش را زد زير بغلش و بي آنکه چيزي بگويد پله ها را دو تا يکي رفت بالا . تقه اي به در دفتر زد که خودش هم نشنيد و آن را باز کرد که بگويد « من کار دارم . نمي توانم بيايم » ، اما قبل از آن که حرفي بزند چشمش افتاد به همت . ناخودآگاه چادرش را جلوتر کشيد . ديگر به سختي او را مي ديد . اول فکر کرد اشتباه گرفته . چقدر فرق کرده بود ! سرش را تراشيده بود . لاغر و آفتاب سوخته . نگاهش زير بود مثل هميشه . جلو پاي او بلند شد و به قامت ايستاد . گفت « خوش آمديد ! خوب کرديد دوباره تشريف آورديد پاوه ! »

فردا شب همين روز بود که خانم يکي از دوستانشان را فرستادند براي خواستگاري مجدد . ظاهراً براي حاجي سنگين بود که اين کار را بکند ، چون آن خانم در اصل آمده بود با من اتمام حجت کند . گفت « فقط يک چيز را به شما بگويم : ايشان حتماً شهيد مي شوند ، سر شهادتشان خيلي ها قسم خورده اند . »

من مانده بودم چه کار کنم . خسته شده بودم . احساس مي کردم فشار زيادي به من وارد مي شود . خواب هايي مي ديدم که بيشتر نگرانم مي کرد . نيت چهل روز روزه و دعاي توسل کردم . با خودم گفتم بعد از اين چهل شب اولين کسي که آمد خواستگاري جواب مي دهم . شب سي و نهم يا چهلم بود که حاجي مجدد خواستگاري کردند و من جواب مثبت دادم . دلم گرم بود . استخاره ام آيه اي از سوره کهف آمد و تفسيرش چيزي بود که با حال و هواي من جور مي آمد : « بسيار خوب است . شما براي کاري که مي خواهيد انجام دهيد مصيبت زياد مي کشيد اما نهايت به فوزي عظيم دست پيدا مي کنيد . » به حاجي گفتم « خانواده من تيپ خاص خودشان را دارند . چندان مذهبي نيستند و از سپاهي ها هم خوششان نمي آيد. احتمالاً پدر و مادرم مخالفت خواهند کرد ، صحبت با اينها با خود شما . و ديگر اين که من مي خواهم بدون مهريه ازدواج کنم . شما وقتي مي رويد پدرم را راضي کنيد مهر تعيين نکنيد . » ايشان گفتند « من وقت اين کارها را ندارم . » گفتم « خُب، شما که وقت اين کارها را نداريد ازدواج نکنيد . شما را به خير و ما را به سلامت ! » و بلند شدم . حاجي گفت «درست است که من وقت ندارم ، ولي به خدا توکل دارم .» بعد مکث کرد ، گفت «فقط به شما بگويم خطبه عقد ما جاري شده . من حج که بودم هر بار خانه خدا را طواف کردم شما را هم کنار خودم مي ديدم . آن موقع فکر مي کردم اين نفس من است که اينجا هم نمي گذارد به عبادتم برسم ، ولي بعد که برگشتم منطقه و ديدم شما اينجا هستيد ،ايمان پيدا کردم که آن ، قسمت من بوده که در طواف کنارم مي آمده .» بعد ديگر چيزي نگفتند . مکثشان آن قدر طولاني شد که من فکر کردم صحبتي نيست و بايد بروم . اما ايشان با لحن خاصي گفتند « اگر من اسير شوم يا مجروح ، شما خيلي آزار مي بينيد ؛ باز هم حاضريد با من ازدواج کنيد ؟ » گفتم « من آرم سپاه را خوني مي بينم . من به پاي شهادت شما نشسته ام . »

چقدر ادعا داشت آن روزها ! چقدر خودش را حزب اللهي تر از حاجي مي دانست ! وقتي قرار شد قبل از عقد با هم صحبت کنند او را قسم داد ، گفت «زندگي من بايد همه چيزش براي خدا باشد . اگر لله مي خواهيد با من ازدواج کنيد صحبت کنيم . » اما حالا مي داند ، يعني احساس مي کند که اينها نبود . عشق و عاشقي هم نبود؛ از حاجي تا همان لحظه عقد خوشش نمي آمد ، حتي بدش مي آمد ! يک جور توفيق بود يا رحمت ، يک خوبي که خدا خواست و به او رسيد ؛ انگار سهم او باشد .

پدرم گفت «تو هرجا رفتي آبروي مرا بردي . حالا جوان مردم هرجا برود مردم مي گويند جاي حلقه برايش يک انگشتر عقيق صد و پنجاه تومني خريده اند ! » حاجي که زنگ زد خانه مان بابا عذرخواهي کرد ، گفت « شما برويد حلقه تهيه کنيد ، انشاالله بعد با هم صحبت مي کنيم . » حاجي گفت « اين از سر من هم زياد است ! شما دعا کنيد در زندگي مشترک با دختر شما بتوانم حق همين را ادا کنم . » به من مي گفت «هر بار که مي گفتي کفش نمي خواهم ، لباس نمي خواهم ، خدا را شکر مي کردم . توي دلم مي گفتم اين همان است ! همان است که دنبالش مي گشتم . »آخر ، حاجي دست مرا موقع خريد باز گذاشته بود که هرچه مي خواهم انتخاب کنم ، اما من فقط يک حلقه هزار توماني برداشتم . هيچ مراسم خاصي نداشتيم. براي عقد که مي رفتيم يک جفت کفش ملي بندي پايم بود و مقنعه مشکي سرم که خانم برادر حاجي آن را برداشت و جايش يک روسري کرم داد،گفت « شگون ندارد!» حاجي هم با لباس سپاه آمد ، البته لباس سپاه برادرش، چون به کهنگي لباس خودشان نبود ، هرچند به قد او کمي بلند بود و حاجي پاچه هاي شلوار را براي آن که اندازه شود گتر کرده بود. اگر کسي ايشان را مي ديد فکر مي کرد اعزام است براي جبهه . به حاجي گفتم « من فقط يک درخواست دارم ؛ براي عقد برويم پيش امام . » ايشان آن لحظه حرفي نزدند اما يکي دو روز بعد آمدند و گفتند «شما هر تقاضايي داريد انجام مي دهم ، ولي از من نخواهيد لحظه اي از عمر مردي را که بايد صرف اين همه مسلمان شود براي عقد خودم اختصاص بدهم . سر پل صراط نمي توانم اين قصور را جواب بدهم.»

بالاخره همان اصفهان عقد کرديم و موقع عقد پدرم دوباره روي مسئله مهريه پافشاري کرد . به حاجي گفتم « قرار بود شما صحبت کنيد » گفت « آخر خوب نيست آدم به پدر دختري بگويد من مي خواهم دخترتان را بدون مهريه عقد کنم . » پدرم هم کوتاه نمي آمد . من دلخور شدم و به قهر بلند شدم بيايم بيرون . اما حاجي اشاره کرد که بنشينم . رو کرد به پدرم ، گفت « من جفت خودم را پيدا کرده ام ، به خاطر اين چيزها هم از دست نمي دهم . » به قول برادرم جاذبه کلامي حاجي زياد بود و پدر در نهايت گفتند « هر طور مي دانيد مسئله را حل کنيد » شبي که عقد کرديم رفتيم خانه پدري حاجي ، چون قرار بود ايشان فردا برگردند کردستان . آن شب حاجي تا صبح گريه مي کرد . نمي دانم شايد احساس گناه داشت ،شايد ياد بسيجي هاي کم سن و سالي افتاده بود که شهيد شده بودند . گريه کرد و قرآن خواند . مخصوصاً اين سوره « يس » را با سوز عجيبي مي خواند .

بعد از نماز صبح از من پرسيد « دوست داري کجا برويم؟»گفتم «گلزار شهدا.» سرش را به حالت شکر رو به آسمان کرد ،گفت « مي ترسيدم غير از اين بگويي » چند ساعت آنجا بوديم . حاجي دلش نمي آمد برگرديم . از هرکدام از شهداي آنجا خاطره‎اي داشت ، شرح و تفصيل مي داد ،زمزمه هايي مي کرد و اشک مي ريخت . من گوش مي دادم و نگاهش مي کردم ، به او حسوديم مي شد .

صبح روز بعد با هم آمديم پاوه .

ماشين که دوباره ايستاد و حاجي براي پياده شدن نيم خيز شد ديگر طاقت نياورد ، گفت « تا پاوه مي خواهيد همين طور سوار و پياده شويد ؟ توي اين بارون ؟ » حاجي چيزي نگفت ، پياده شد . او هم پي اش . قطره هاي باران روي کتف هاي حاجي مي خورد و سرازير مي شد پشتش . دلش آرام نگرفت . بلند گفت «کاش باد گيرتان را برداشته بوديم !»اما او حواسش نبود . چشمش که به بچه ها و سنگرها مي افتاد ديگر حواسش به هيچ چيز نبود . چند نفر که بيرون بودند جلو دويدند و شروع کردند بدن و لباس حاجي را دست کشيدن و بوييدن . يکي شان ، انگار همت پدرش باشد ، پشت او را بوسيد و با دل تنگي گفت «اين چند روز که نبوديد سنگرهامان را آب گرفت ، خيلي اذيت شديم . » حاجي با حوصله گوش مي داد و دست هايش را از دو طرف قلاب کرده بود پشت آنها. انگار مي خواست همه شان را در حلقه دو دستش جا بدهد.

وقتي برمي گشتند داخل ماشين ، حس کرد حاجي هول و ولا دارد . بخار نفسش را مي ديد که تند تند در فضا گم مي شود . گفت « پيشاني تان خيس عرق است ، آرام تر برويم . » حاجي گفت « بايد هرچه زودتر خودمان را برسانيم پاوه »

همين که رسيديم پاوه ايشان مرا گذاشت داخل همان ساختماني که قبلاً با گروه خودمان بوديم و رفت . بعد فهميدم آن طور با عجله به سپاه رفته ، براي پيگيري مشکلات آن بچه ها که سنگرشان آب افتاده بود . راستش من تعجب کردم . حاجي را آدم خشني مي دانستم . اما همان جا در کردستان با آن که مدتش کوتاه بود و ما چندان کنار هم نبوديم متوجه شدم اين حاجي چقدر با آن « برادر همت » که من مي شناختم و حتي باهمه آدم ها فرق دارد . اصلاً محبت ها فرق کرده بود . شايد خطبه عقد از معجزات اسلام باشد ؛ وقتي جاري مي شود خيلي چيزها تغيير مي کند .

يادم مي آيد ايشان رفته بود براي پاکسازي ارتفاعات « شمشير » و من براي کاري رفتم باختران . موقع برگشتن حاجي ديده بود پاوه نيستم ، آمد آنجا دنبالم . من وقتي چشمم افتاد به او شروع کردم گريه کردن . به من مي گفت «چرا اين قدر گريه مي کنيد؟» و من فقط اشک مي ريختم ، نمي توانستم صحبت کنم . حاجي هم گذاشت من خوب گريه کردم . بعد گفتم « در اين چند شب همه اش خواب تو را مي ديدم . خواب مي ديدم وسط يک بيابان تاريک يک کلبه است . من اين طرف ، تو آن طرف . من مدام مي خواهم تو را صدا بزنم . « يا حسين، يا حسين» مي کنم و تو نمي فهمي. همه اش فکر مي کردم از اين عمليات زنده برنمي گردي . »

حاجي آن شب مرا برد خانه عمويش ، گفت « اگر خدا توفيق بدهد مي خواهم براي عمليات بروم جنوب . » من خيلي بي تابي کردم ، گفتم « با شما مي آيم . » اما ايشان اجازه نمي دادند . مقدمات عمليات فتح المبين بود و حاجي سختي آن شرايط را مي دانست . نمي خواست چيزي به من بگويد ، فقط مي گفت «من اصلاً راضي نيستم شما با من بياييد . » زمستان بود که حاجي رفت و من سخت مريض شدم ، اما دلم آرام نگرفت . به نيت اين که سالم برگردد سه روز روزه گرفتم . ظهر جمعه ، نماز جناب جعفر طيار مي خواندم که ديدم حاجي يکي را فرستاده دنبال من که بروم دزفول .

کمي گردن کشيد و از بالاي شانه پاسداري که جلو نشسته بود خيابان را نگاه کرد . حاجي چند متر جلوتر ايستاده بود ، سرش پايين بود و تسبيح مي گرداند . با خودش فکر کرد «انگار نه انگار منتظر کسي است … اصلاً ما را نديد . » تا ماشين ايستاد و بقيه پياده شدند و حاجي آمد بالا به نظرش يک عمر طول کشيد . حاجي همين که نشست گفت « اولين بار بود که فهميدم چشم انتظاري چقدر تلخ است ! فهميدم بدون تو چقدر غريبم ! »

دوست داشتم به او بگويم « پس حالا مي فهمي من چه مي کشم » اما دلم نيامد . مي دانستم نگران و ناراحت مي شود .

به دو هفته اي که بعد از اين در دزفول ماندم دوست ندارم فکر کنم از آن روزها بدم مي آيد . بعدها روزهاي خيلي سخت تري به ما گذشت ، اما در ذهن من آن دو هفته زيبا نيست . ما جايي براي اسکان نداشتيم و رفتيم منزل يکي از برادرهاي بسيج . خُب، زمان جنگ بود ؛ هرکس هنر مي کرد زندگي خودش را مي توانست جمع و جور کند. من احساس مي کردم مزاحم اين خانواده هستيم . يک روز رفتم طبقه بالا ديدم اتاقي روي پشت بام هست که صاحبخانه آن را مرغداري کرده . چون منطقه را دائم بمباران مي کردند و معمولاً کسي از طبقه بالا استفاده نمي کرد ، من کف آن مرغداني را آب انداختم و با چاقو زمينش را تراشيدم . حاجي هم يک ملحفه سفيد آورد با پونز پرده زديم که بشود دو تا اتاق . بعد هم با پول تو جيبي ام کمي خرت و پرت خريدم : دو تا بشقاب ، دو تا قاشق ، دو تا کاسه و يک سفره کوچک . يک پتو هم از پتوهاي سپاه آورديم . يادم هست حتي چراغ خوراک پزي نداشتيم ، يعني نتوانستيم بخريم و آن مدت اصلاً غذاي پختني نخورديم . اين شروع زندگي ما بود و سخت گذشت .

من ناراحتي ريه پيدا کردم ، چون آن اتاق آلوده بود. مدام سرفه مي کردم . صاحبخانه هم همين که نزديک عمليات شد گذاشت و رفت من در آن ساختمان ـ که بزرگ هم بود ـ تنها ماندم . شهر را درست بلد نبودم و حاجي گاه دو سه روز مي گذشت و نمي‎آمد .

نگاهش دويد روي ساعت : دو ساعت از نيمه شب رفته بود. هول برش داشت . پرسيد « کيه ؟»صداي حاجي را شناخت . اما وقتي در را باز کرد و ديد کسي بيرون نيست ، ترسيد . با دو دلي پايش را گذاشت داخل کوچه و با پاي ديگرش در را نگه داشت که پشتش بسته نشود . ديد حاجي خودش را چسبانده سينه ديوار انگار قايم شده باشد . پرسيد « چرا تو نمي آييد ؟ » حاجي گفت « خجالت مي کشم ! بعد از چند روز که نيامده ام حالا با اين وضع … » و آمد زير نور ايستاد . پوتين هايش را که از گل سنگين بود ، چند بار کوبيد زمين و گناه کارانه سر تا پاي خودش را ورانداز کرد : پر از خاک بود . نگاهش را از حاجي گرفت ، گفت « عيبي ندارد . حالا بياييد…» و بقيه حرفش را خورد . در قلبش آن قدر غرور ، محبت و غم بود که ترسيد اگر يک کلمه ديگر بگويد ، اشکش سرازير شود .

من مردهاي زيادي را مي ديدم ؛ شوهرهاي دوستانم که در راحتي و رفاه بودند ، اما چقدر سر زن و بچه ادعا داشتند . حاجي بزرگوار بود . با آن همه سختي که مي کشيد جا داشت از ما طلبکار باشد ، اما هميشه با شرمندگي مي آمد خانه . آن شب به خاطر اين که آن طور نيايد بنشيند ، رفت زير آب سرد ـ آب گرم نداشتيم . من ديدم خيلي طول کشيد و خبري نشد . دلواپس شدم . حاجي سينوزيت حاد داشت . فکر کردم نکند اصلاً از سرما نفسش بند آمده باشد . آمدم در حمام را زدم . چون جوابي نيامد ، کمي آن را باز کردم و ديدم آب گل آلود راه افتاده . آن وقت صداي او آمد که «مي خواهي اين آب گل آلود را ببيني مرا بيشتر شرمنده کني ؟ » به خودش سختي مي داد اما طاقت نداشت ما سختي ببينيم. به محض آنکه در جنوب صحبت عمليات شد حاجي مُصر شد که من برگردم . گفت «اگر خداي نکرده موفق نشويم ، عراقي ها خيلي راحت دزفول را با خاک يکسان مي کنند . » گفتم « خُب، من هم مثل بقيه مردم. هر اتفاقي براي اينها بيفتد من هم کنارشان هستم . » حاجي گفت « تو بايد برگردي اصفهان . مردم اينجا بومي همين منطقه اند . اگر بهشان سخت بيايد با خانواده هاشان مي روند مناطق اطراف . از اينها گذشته به خاطر اسلام تو بايد بروي . اگر اينجا باشي من ديگر در خط آرامش ندارم . » اين را که گفت راضي شدم . يعني عقل آدم اين طور وقت ها راضي مي شود ، وگرنه از وقتي نشستم داخل اتوبوس ، تا اصفهان گريه کردم . نمي دانم فکر مي کردم ديگر حاجي را نمي بينم . البته يک ماه بعد ـ که عمليات انجام شد ـ ايشان آمدند ، صحيح و سالم .

ديگر با حاجي منطقه نرفتم تا آقا مهدي ، پسر بزرگمان دنيا آمد ، صبح روزي که مهدي مي خواست دنيا بيايد حاجي از منطقه زنگ زد . خيلي هم بي قرار بود. دائم مي پرسيد « من مطمئن باشم حالت خوب است ؟ مسئله اي پيش نيامده ؟ » گفتم « نه ، همه چيز مثل قبل است . » مادرشان اصرار کردند بگويم « بچه دارد دنيا مي آيد » اما دلم نيامد ، ترسيدم اين همه راه را بيايد و دل نگران برگردد .

همان روز بعد از ظهر مهدي دنيا آمد و تا حاجي خبردار شود سه روز طول کشيد . روز چهارم ساعت سه صبح بود که خودش را رساند . ايام محرم بود و حاجي از در که آمد يک شال مشکي هم دور گردنش بود . به نظرم خيلي زيبا چهره آمد . برايش جا آماده کرديم که بخوابد،اما آمد کنار من و مهدي نشست . گفت « مي خواهم پيش شماها باشم . » و آن قدر خسته بود که همان طور نشسته خوابش برد . نزديکي هاي صبح مهدي را بغل گرفت ، گفت « با بچه ام خيلي حرف دارم ، شايد بعدها فرصت نباشد » عجيب بود . انگار مهدي يک آدم بزرگ باشد . من خيلي وقت ها دلم براي آن لحظه تنگ مي شود .

ململ سپيدي را که سر بچه بود با احتياط کنار زد و لب هايش را گذاشت دم گوش او ، زمزمه کرد « بابا ! مي داني چرا اسمت را مي گذارم مهدي ؟ » و اشک هايش تند تند ريخت . او ديد قطره هاي درشت اشک حاجي رو صورت مهدي مي افتد ؛ فکر کرد «حالاست که بي قراري کند » اما بچه سر به راه و ساکت بود و تو دست هاي حاجي کم کم خوابش برد .

گفتم « من مي خواهم با شما بيايم . » حاجي مهدي را نگاه کرد ، گفت « من راضي نيستم شماها بياييد ، من نگرانم . » انگار تکيه کلامش اين بود : « من نگران شما هستم . » اما اين بار کمي قلدري کردم ، گفتم « من ديگر اينجا نمي مانم . تا حالا فقط حق خودم بود و از آن گذشتم ، اما از حق بچه ام نمي گذرم . معلوم نيست تو تا کي هستي . مي خواهم لااقل تا خودت هستي دست محبتت روي سر بچه ام باشد . »

مهدي چهل روزش نشده بود که حاجي آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب و در منزل عموي حاجي ساکن شديم. آنها خودشان هم دو تا بچه کوچک داشتند و با همه محبتي که در حق من و مهدي مي کردند آنجا يک احساس شرمندگي دائمي داشتم . فکر مي کردم به هر حال ما آنها را به زحمت انداخته ايم . يک روز که حاجي آمد خانه هر چه با من حرف زد جواب ندادم . هم عصباني بودم هم مي دانستم اگر يک کلمه حرف بزنم اشکم در مي آيد . او هم ديد من چقدر ناراحتم ، رفت بيرون و دو ساعت بعد با يک وانت برگشت . چند تا وسيله جزئي داشتيم که نصف وانت را به زور پر کرد ، سوار شديم و رفتيم انديمشک به خانه هاي بيمارستان شهيد کلانتري . آنجا حاجي به من گفت « ببين ! من کليد اين خانه را شايد نزديک به يک ماه است که دارم ، ولي ترجيح مي دادم به جاي من و تو بچه هايي که واجب تر هستند بيايند اينجا ساکن شوند من و تو هنوز مي توانستيم خانه عمويم سر کنيم . اصرار تو باعث شد من کاري را که دوست نداشتم انجام بدهم . » من چيزي نگفتم ، يعني حرفي براي گفتن نداشتم . ديگر فهميده بودم مسلماني حاجي با ما فرق دارد . به قول يکي از دوستانش او بهشت را هم تنهايي نمي خواست . به من مي گفت « اگر مي خواهي از تو راضي باشم سعي کن بيشتر با آنهايي رفت و آمد کني که مشکلات دارند ، بلکه با خبر شوم و بتوانم کاري برايشان بکنم . » گاهي که مي گفتم بيشتر پيش ما بياييد ، مي گفت « مطمئن باش زندگي ما از همه بهتر است! آن قدر که من مي آيم به تو سر مي زنم ديگران نمي توانند . بچه هايي هستند که حتي يازده ماه است نتوانسته اند سراغ زن و بچه شان بروند . »

اما آن خانه هاي سازماني در انديمشک از شهر پرت بود، تقريباً داخل بيابان . ما هم آنجا غريب بوديم . يک شب که حاجي آمد سر بزند ، من اصرار کردم «امشب خانه بمانيد » حاجي گفت « امروز خيلي کار دارم ، بايد برگردم . »گفتم « وقتي براي ازدواج با شما استخاره کردم تفسير آيه اين بود که بسيار خوب است ، اما مصيبت زياد مي کشيد . تعبير آن مصيبت ها فکر کنم همين است که شما را کم مي بينيم ، در فراقتان سختي مي کشيم ، دل تنگ مي شويم » يادم هست اين را که گفتم حاجي سرش را بلند کرد و طور خاصي مرا نگاه کرد .

چشم هايش زيبا بود و از حرف او در آنها دل واپسي اي نشست . خواست سر به سر حاجي بگذارد ، بگويد « اين طور نگاه مي کني که مرا از راه به در ببري ؟ »اما از دهانش پريد که «تو بالاخره از طريق اين چشم هايت شهيد مي شوي . » چشم هاي حاجي درخشيد ، پرسيد « چرا؟ »و در نگاهش چنان انتظاري بود که او دلش نيامد بگويد « ولش کن ! ، حرف ديگري بزنيم » ، دلش نيامد بگويد « من نماز مي خوانم ، دعا مي کنم که توبماني ، شهيد نشوي . » آه کشيد ، گفت « چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم کمال . اين چشم ها در راه خدا بيداري زياد کشيده ، اشک هم زياد ريخته . »

اما ته قلبم فکر نمي کردم حاجي شهيد شود . چرا دروغ بگويم ؟ فکر مي کردم دعاهاي من سد راه او مي شود . گاهي که از راه مي رسيد ـ دست خودم نبود ـ مي نشستم و نيم ساعت بي وقفه گريه مي کردم . حاجي مي گفت «چي شده ؟ » مي گفتم« هيچ ! فقط دلم تنگ شده . » مي گفت « ناراحتي من مي روم جبهه ؟ » مي گفتم « نه ، اگر دلم تنگ مي شود به خاطر اين است که تو يک رزمنده اي. اگر غير از اين بود ،دلم برايت تنگ نمي شد . همين خوبي هاي توست که مرا بي قرار مي کند . »

ظاهراً همه بسيجي ها هم همين احساس را نسبت به حاجي داشتند . خودش چيزي نمي گفت اما دفترچه يادداشتي داشت و من مي ديدم که اين هميشه زير بغل حاجي است و هرجا مي رود آن را با خودش مي برد . يک غروب که حاجي آمده بود به من و مهدي سر بزند ـ هنوز انديمشک بوديم ـ خيلي اصرار کردم بماند و حاجي قبول نمي کرد . در همان حين از نگهباني مجتمع آمدند گفتند حاجي تلفن فوري دارد . ايشان لباس پوشيد ، رفت و دفترچه را جا گذاشت . تا برگردد ، من بي کار بودم ، دفترچه را باز کردم . چند نامه داخلش بود که بچه هاي لشگر براي او نوشته بودند . يکي شان نوشته بود « من سر پل صراط جلو تو را مي گيرم . سه ماه است توي سنگر نشسته ام به عشق رؤيت روي تو … » نامه هاي ديگر هم شبيه اين. وقتي حاجي برگشت گفتم « تو همين الان بايد بروي!» گفت « نه . رفتم اتفاقاً تلفن از طرف بچه‎هاي خودمان بود ، بهشان گفتم امشب نمي آيم . »گفتم « نه حتماً بايد بروي ، همين الآن ! » حاجي شروع کرد مسخره کردن من که « ما بالاخره نفهميديم بمانيم يا برويم ؟ چه کنم ؟ تو چه مي خواهي ؟ »گفتم « راستش من اين نامه ها را خواندم . » حاجي ناراحت شد ، گفت «اينها اسراري است بين من و بچه ها نمي خواستم اينها را بفهمي» . بعد سر تکان داد ، گفت « تو فکر نکن من اين قدر آدم بالياقتي هستم . اين بزرگي خود بچه هاست . من يک گناهي به درگاه خدا کرده ام که بايد با محبت اينها عذاب پس بدهم . » گريه اش گرفت ، گفت « وگرنه ، من کي ام که اينها برايم نامه بنويسند؟ » خيلي رقت قلب داشت و من فکر مي کنم اين از ايمان زياد او بود .

خواست از همان اول راستش را بگويد و دل حاجي را به رحم بياورد ، اما نتوانست ، فکر کرد بدجنسي است . گفت « من چند واحد ديگر پاس کنم مي توانم فوق ديپلم بگيرم . حالا که بعد از چند سال رشته ام بازگشايي شده اجازه بدهيد برگردم اصفهان » حاجي زيرچشمي نگاهش کرد و تبسمي لب هايش را لرزاند ، گفت « تو بايد بماني ، با من باشي . مگر نمي گفتي مي خواهي با هم تا لبنان و فلسطين برويم ، برويم قدس را بگيريم؟ پس فکر دانشگاه را بگذار کنار ! اصلاً مگر نمي خواهي شهيد شوي ؟ » ديد حاجي کوتاه نمي آيد ، گفت « ببينيد! اصل قضيه خيلي هم دانشگاه و درس نيست . اينجا عقرب دارد . يکي دو تا هم نه . پريشب خودم يکي شان را تو رختخواب مهدي کشتم . از آن شب از ترس اين که مبادا بچه را عقرب بزند خواب ندارم . تازه الآن هوا خنک است ، فردا که بهار شود اينها خوب چاق و چله مي شوند ، آن وقت ديگر از در و ديوار اين شهر عقرب مي بارد . » حاجي ساکت بود و انگشت هايش انگار بين موهاي پرپشت مهدي گير کرده بود ،تکان نمي خورد . بالاخره گفت « به خاطر چند تا عقرب مي خواهي مرا تنها بگذاري بروي ؟ » و با آن که سرش زير بود حس کرد کنج چشم هاي حاجي چيزي برق زد . گفت «همين چند واحد را بگذرانم ،امتحاناتم که تمام شد ، بياييد دنبالم، با هم برمي گرديم . »

آمدم دانشگاه و به بدتر از عقرب دچار شدم . ديدم همان بچه هايي که قبل از انقلاب فرهنگي با هم بوديم ، بچه هايي که ادعاي انقلابي بودن داشتند و مذهبي بودند ،همه‎شان سرحال و قبراق ، کت و شلوار پوشيده سرکلاس نشسته اند . آن وقت حاجي مي‎آمد جلو چشمم با چشم هاي قرمز ، خاک آلود . بعد از هر عمليات که مي آمد اصرار مي کردم خودش را وزن کند ،مي ديدم هفت هشت کيلو کم کرده . عمليات خرمشهر از شدت ضعف چند نفر زير بغلش را گرفته بودند و نصف شب آوردندش خانه. به اين چيزها فکر مي کردم و آن آقايان را هم مي ديدم ، بي طاقت مي شدم ، دلم مي سوخت ،بيشتر کلاس هايم را نصفه مي گذاشتم مي آمدم خانه . حاجي که زنگ مي زد پشت تلفن گريه مي کردم ،مي گفتم «همين الآن بايد بيايي خانه . » مادرم اصرار مي کرد « آقاي همت، بهش بگو بماند ليسانس را بگيرد . مي گويد ديگر نمي خواهم بروم دانشگاه . » حاجي هم مي خنديد ، مي گفت « من که حرفي ندارم مادر، منتها خودش نمي تواند دوري ما را تحمل کند ! » بعدها مادرم مي گفت «يک بار که من خيلي اصرار کردم آقا همت بيايد اصفهان ، گفت : حاج خانم مي خواهي لقمه جاده ها شوم ؟ دو بار آمدم سر بزنم تصادف پيش آمد ، ماشين چپ کرد . شما چيزي نگوييد ،بگذاريد ترمش که تمام شد با من برمي گردد منطقه . »

هجدهم تير ، آخرين امتحانم بود . حاجي از هفدهم آمد. امتحان که دادم و از دانشکده آمدم بيرون ، تويوتا لندکروز سپاه را شناختم . حاجي کنارش ايستاده بود و وقتي چشمش به من افتاد خنديد . حالا ديگر قدرش را جور ديگري مي دانستم . آدم وقتي پيش خوب هاست فکر مي کند همه خوبند ، بايد بدها را ببيند تا قدر خوب ها را بداند .

با خودش فکر کرد آيا زني به خوشبختي او وجود دارد ؟ و مردي به بزرگي مرد او ؟ که بشود کنارش همه چيز را تحمل کرد ؟ ديشب وقتي خواست سفره بيندازد حاجي از دستش گرفت ، گفت « وقتي من مي آيم ، تو بايد بنشيني. من دوست دارم تو از دنيا هيچ سختي نکشي.»خودش را عبوس گرفت ، گفت «من بالاخره نفهميدم چطور باشم ؟ آن اول گفتي مي خواهي زنت چريک باشد ، حالا مي گويي از جايم تکان نخورم … » حاجي نشست و سرش را که به بهانه پهن کردن سفره زير انداخته بود بيشتر خم کرد ، با صدايي که به زحمت شنيده مي شد گفت « تو بعد از من بايد خيلي سختي ها بکشي ، بگذار حالا اين يکي دو روزي که هستم کمي به شما برسم . »

از اين حرف هاي حاجي بدم مي آمد ، يعني طاقتش را نداشتم . يک بار او خط بود و مهمان داشتيم . دستم بند آشپزي بود که يک دفعه آشوب عجيبي توي دلم افتاد. همه چيز را رها کردم و آمدم براي او نماز خواندم ، دعا کردم . وقتي حاجي برگشت و برايش تعريف کردم ديدم صورتش منقلب شد ، گفت « شايد همان وقتي بوده که ما از جاده پر از مين رد مي شديم » بعد خنديد ، گفت «تو نمي گذاري من شهيد شوم ، تو سد راه شهادت من شدي.» هميشه نزديک عمليات که مي شد از اين زمزمه ها داشت. سر دنيا آمدن پسر کوچکمان مصطفي ، که نزديکي هاي عمليات خيبر بود ، حاجي گريه مي کرد ، مي گفت «خدا امشب مرا شرمنده کرد . » گفتم شايد منظورش دنيا آمدن پسرمان است ، اما فقط اين نبود ، مي گفت « در مکه از خدا چند چيز خواستم ؛ يکي اين که در کشوري که نفس امام نيست نباشم حتي براي لحظه اي . بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ به خاطر همين هر دفعه مي دانستم بچه ها چي هستند . آخر هم دعا کردم نه اسير شوم نه جانباز . » اتفاقاً براي همه سئوال بود که حاجي اين همه خط مي رود چطور يک خراش هم برنمي دارد . فقط والفجر چهار بود که ناخنشان پريد . من هم از سر ناداني اينها را به خودش مي گفتم و او فقط مي خنديد . آن شب اين را که گفت اشک هايش ريخت . گفت «اسارت و جانبازي ايمان زيادي مي خواهد که من آن را در خودم نمي بينم . من از خدا خواستم فقط وقتي جزء اولياءالله قرار گرفتم ـ عين همين لفظ را گفت ـ درجا شهيد شوم . »

گردنش را راست گرفت و با غرور گفت «محال است تو شهيد شوي!» و زيرچشمي نگاهش کرد ؛ حاجي کنار علاءالدين نشسته بود و آستين هايش را مي کشيد پايين . دسته نازکي از موهايش که از آب وضو خيس بود چسبيده بود به پيشاني اش و به صورتش حالتي بچه گانه مي داد ، پرسيد «چرا؟» گفت «براي اين که تو همه کس مني، پدرم، مادرم ، برادرم… خدا دلش نمي آيد همه کس آدم را يکجا از او بگيرد.»

حاجي براي رفتنش دعا مي کرد ، من براي ماندنش . قبل از عمليات خيبر آمد به من و بچه ها سر بزند . خانه ما در اسلام آباد خرابي پيدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عباديان ـ که بعدها شهيد شد . حاجي که آمدند دنبالم ،من در راه برايش شرح و تفصيل دادم که خانه اين طور شده ، بنايي کرده اند و الآن نمي شود آنجا ماند . سرما بود وسط زمستان . اما حاجي وقتي کليد انداخت و در را باز کرد جا خورد ، گفت «خانه چرا به اين حال و روز افتاده؟» انگار هيچ کدام از حرف هاي مرا نشنيده بود . خانم حاج عباس کريمي خيلي اصرار کرد آن شب برويم منزل آنها . حاجي قبول نکرد، گفت «دوست دارم خانه خودمان باشيم . » رفتيم داخل خانه . وقتي کليد برق را زد و تو صورتش نگاه کردم ، ديدم پير شده . حاجي با آن که بيست و هشت سال داشت همه فکر مي کردند جوان بيست و دو سه ساله است ، حتي کمتر ، اما آن شب من براي اولين بار ديدم گوشه چشم هايش چروک افتاده ، روي پيشاني اش هم و همان جا زدم زير گريه ، گفتم « چه به سرت آمده ؟ چرا اين شکلي شده اي ؟ » حاجي خنديد ، گفت « فعلاً اين حرف ها را بگذار کنار که من امشب يواشکي آمده ام خانه . اگر فلاني بفهمد کله ام را مي کند ! » و دستش را مثل چاقو روي گلويش کشيد بعد گفت « بيا بنشين اين جا ، با تو حرف دارم . » نشستم گفت « تو مي داني من الآن چي ديدم ؟ » گفتم « نه ! » گفت « من جدايي مان را ديدم » به شوخي گفتم « تو داري مثل بچه لوس ها حرف مي زني ! » گفت « نه تاريخ را ببين. خدا هيچ وقت نخواسته عشاق ، آنهايي که خيلي به هم دل بسته اند ، باهم بمانند . » من دل نمي دادم به حرف هاي او ، مسخره اش کردم ، گفتم « حالا ما ليلي و مجنونيم ؟ » حاجي عصباني شد گفت « من هر وقت آمدم يک حرف جدي بزنم تو شوخي کن ! من امشب مي خواهم با تو حرف بزنم . در اين مدت زندگي مشترکمان يا خانه مادرت بوده اي يا خانه پدري من ، نمي خواهم بعد از من هم اين طور سرگرداني بکشي . به برادرم مي گويم خانه شهرضا را آماده کند ، موکت کند که تو و بچه ها بعد از من پا روي زمين يخ نگذاريد ، راحت باشيد . » بعد من ناراحت شدم ، گفتم « تو به من گفتي دانشگاه را ول کن تا با هم برويم لبنان ، حالا … » حاجي انگار تازه فهميد دارد چقدر حرف رفتن مي زند ، گفت « نه ، اين طورها که نيست ، من دارم محکم کاري مي کنم ، همين. »

فردا صبح ، راننده با دو ساعت تأخير آمد دنبالش ، گفت « ماشين خراب است ، بايد ببرم تعمير » حاجي خيلي عصباني شد ، داد زد « برادر من ! مگر تو نمي داني آن بچه‎هاي زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند . من نبايد اينها را چشم به راه مي گذاشتم.» از اين طرف، من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشين را تعمير کند حاجي يکي دو ساعت بيشتر مي ماند . با هم برگشتيم خانه . اما من ديدم اين حاجي با حاجي دفعات قبل فرق مي کند . هميشه مي گفت « تنها چيزي که مانع شهادت من مي شود وابستگي ام به شماهاست . روزي که مسئله شما را براي خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت ، وقت رفتن من است . »

با نگاهي او را تا آن سر اتاق دنبال کرد و به خاطر نياورد براي چندمين بار است که فکر مي کند « چقدر لباس سپاه به او مي آيد ! » گفت « اين طوري خسته مي شويد ، بياييد بنشينيد . »حاجي نشست به اکراه ، و به رخت خواب ها که پشتش کپه شده بود تکيه داد . اتاق ساکت بود ، فقط گاه گاهي مهدي در قوري اسباب بازيش را روي آن مي کوبيد و ذوق مي کرد . بعد هم همان طور قوري به دست ، آمد جلو حاجي . داشت خودش را شيرين مي کرد . اما حاجي اعتنا نکرد . صورتش رابرگردانده بود . او دلخور شد ، گفت « تو خيلي بي عاطفه اي ! » حاجي باز جوابي نداد . بلند شد و نگاهش کرد: چشم هاي حاجي تر بود و لب هايش ـ مثل کسي که درد مي کشد ـ روي هم فشرده مي شدند . چيزي نگفت ، ولي دلش لرزيد ، حس کرد حاجي آمده دل بکند .

وقتي راننده آمد ، براي اولين بار حاجي نشست دم در خانه و بند پوتين هايش را آرام آرام بست ـ هميشه اين کار را داخل ماشين مي کرد . بعد مهدي را بغل کرد،مصطفي را هم من بغل کردم و راه افتاديم . توي راه خنديد به مهدي گفت « بابا ، تو روز به روز داري تپل تر مي شوي . فکر نمي کني اين مادرت چطور مي خواهد بزرگت کند؟» نمي گفت « من » مي گفت « مادرت ». بعد ، از خانم عباديان که قرار بود تا تمام شدن تعميرات خانه منزل آنها بمانيم , خيلي تشکر کرد و راه افتاد .

از پشت سر نگاهش کرد : وقتي گردنش را اين طور راست مي گرفت قدش بلندتر به نظر مي رسيد و چه سفت راه مي رفت با آن پوتين هاي گشاد کهنه ! همين حالا دلش تنگ شده بود . خواست برود دم ماشين ، اما حاجي سوار شد. از سوز هوا چادرش را تنگ تر به خودش پيچيد و چشم هايش را که پر آب شده بود پاک کرد . ماشين حاجي ديگر به سختي ديده مي شد . خودش را دلداري داد : «برمي گردد ، مثل هميشه ، آن قدر نماز مي خوانم و دعا مي کنم که برگردد . »

همه زنگ مي زدند ، همه از زن و بچه شان خبرگيري مي کردند جز حاجي . من ، هم نگران شدم و هم رنجيدم . يک روز که ايشان تماس گرفت گفتم « يک زنگ هم شما بزنيد حال ما را بپرسيد . اسلام آباد را مدام مي زنند نمي گوييد شايد ما طوري شده باشيم ؟ » حاجي گفت « بارها به تو گفتم من پيش مرگ شما مي شوم ، خدا داغ شماها را به دل من نمي گذارد ؛ اين را ديگر من توي زندگي نمي بينم . » گفتم « بابا آمده مرا برگرداند اصفهان . اجازه هست بروم ؟ » گفت « اختيار با خودتان است . »

آن شب خيلي به او التماس کردم بيايد خانه . آخرين باري که آمده بود ، خانه خرابي داشت ، بنايي مي کردند . حالا همه جا را تميز کرده بودم ؛ دوست داشتم خانه مان را اين طوري ببيند . اما حاجي نيامد ، گفت « امکانش نيست » و من نتوانستم جلو بابا بايستم ، بگويم نمي آيم . بابا عصباني بود ، حتي پرخاش کرد که « تو فقط زن مردم نيستي ، دختر من هم هستي . ما آنجا دل واپس تو و بچه هايت هستيم . » مهدي و مصطفي را برداشتم و برگشتيم اصفهان . دو هفته بعد از آمدن ما بود که حاجي تلفن زد ، گفت « خيلي دلم برايتان تنگ شده . » و اين را چند بار تکرار کرد . گفت «اگر شد بيست و چهار ساعته مي آيم مي بينمتان و برمي گردم . اگر نشد کسي را مي فرستم دنبالتان … » مکث کرد ، پرسيد « کسي را بفرستم ، مي آييد اهواز شما را ببينم؟» خنديدم ، گفتم « دور از جان شما ، کور از خدا چه مي خواهد ؟ » گفت « با دو تا بچه براي شما سخت است . » گفتم « من دلم مي خواهد بيايم شما را ببينم . »

يک هفته گذشت ، اما نه از خود حاجي خبري شد نه از تماسش . يک شب ، نصف شب از خواب پريدم ،احساس مي کردم طوفان شده . به خواهر کوچک ترم گفتم «امشب طوفان بدي مي شود.» خواهرم گفت « نه ، اصلاً باد هم نمي آيد . » خوابيدم، دوباره بيدار شدم ، گريه مي کردم . خواهرم پرسيد « چي شده ؟ » گفتم « من از شب اول قبر وحشت دارم . » شب بعد خواب ديدم رفته ام جلو آينه . ديدم موهاي سرم همه سفيد شده ، پير شده ام . صبحش بچه ها را برداشتم براي کاري رفتم اطراف اصفهان .

خبر را داخل ميني بوس از راديو شنيدم .

داد زد ؟ ناله کرد ؟ جيغ کشيد ؟ نفهميد ! فقط چيزي از دلش کنده شد و در گلويش جوشيد . مصطفي زد زير گريه و همه خيره خيره نگاهش کردند . چند تا از زن هاي ميني بوس شانه هاي او را که به اصرار مي خواست وسط جاده پياده شود گرفتند و نشاندند و او دوباره داد زد . اين بار اشک هم آمد ، گفت « نگه داريد ! مگر نشنيديد ؟ شوهرم شهيد شده . »

« شوهرم » نبود ، اصلاً هيچ وقت در زندگي برايم حالت شوهر نداشت . هميشه حس مي کردم رقيب من است و آخر هم زد و برد .

وقتي مي رفتيم سردخانه ، باورم نمي شد . به همه مي گفتم « من او را قسم داده بودم هيچ وقت بدون ما نرود . » هميشه با او شوخي مي کردم ، مي گفتم « اگر بدون ما بروي ، مي آيم گوشَت را مي برم ! » بعد کشوي سردخانه را مي کشند و مي بيني اصلاً سري در کار نيست، مي بيني کسي که آن همه برايت عزيز بوده ، همه چيز بوده …

نگاهش لغزيد پايين و روي پاهاي حاجي ثابت ماند : اين جوراب ها را همان دفعه آخر که مي رفت خط برايش خريد . حاجي ساکش را که نگاه کرد و آنها را ديد خوشش آمد و او با ذوق پرسيد « بروم دو سه جفت ديگر بخرم؟» گفت « حالا بگذار اينها پاره شوند بعد … » بدش آمد از دنيا ، از آن جنازه . گفت « تو مريضي ما را نمي توانستي ببيني ولي حاضر شدي ما بياييم تو را اين طوري ببينيم ! » و گريه کرد، به صداي بلند . حساب آبروي حاجي را هم نکرد . مي دانست « همت »را همه مي شناسند ، مي دانست بايد محکم باشد ، ولي … خم شد و به زانوهايش دست کشيد، انگار پي چيزي مي گشت . از آنها که همراهش بودند پرسيد « پاهايم کو ؟ پاهايم ؟ چرا نمي توانم راه بروم ؟ » و همان جا روي خاک نشست.»

خيلي کولي گري درآوردم و حتي چند بار غش کردم . خدا مرا ببخشد … سخت بود! حالا که به آن روزها فکر مي کنم خجالت مي کشم . خُب، بالاخره حاجي هرچه بود باز يک بنده خدا بود ،جزئي از اين خلقت . هرچند طعمي که در زندگي با او چشيدم از جنس اين دنيا نبود ، مال بالا بود ، مال بهشت . خدا رحمت کند حاجي را ! هميشه سر اين که وسواس داشت حلقه ازدواج حتماً دستش باشد اذيتش مي کردم . مي گفتم « حالا چه قيد و بندي داري؟» مي گفت « حلقه ، سايه يک مرد يا زن در زندگي است . من دوست دارم سايه تو هميشه دنبال من باشد . من از خدا خواسته ام تو جفت دنيا و آخرتم باشي . » آخر مي گويند جفت انسان چيزي است که خداوند جزء وعده هاي بهشتي قرار داده . خدا نمي گويد در بهشت به شما اولاد نيکو ، پدر و مادر نيکو مي دهم ، مي گويد به شما جفت هاي نيکو مي دهم و من يقين دارم حاجي ، جفت نيکوي من است .
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده