بانک سوژه ایثار و شهادت (26)
30 دقيقه نيمه‌شب بود كه عمليات شروع شد. با فرياد الله‌اكبر بچه‌هاي خط‌شكن، خواب عراقي‌ها آشفته شد.
پانسمان با پاچه شلوار

30 دقيقه نيمه‌شب بود كه عمليات شروع شد. با فرياد الله‌اكبر بچه‌هاي خط‌شكن، خواب عراقي‌ها آشفته شد.

در حين عمليات، مرتب مجروح مي‌آوردند. يك وقت متوجه شدم كه از وسايل امدادي هيچ چيز باقي نمانده است. مي‌خواستم اسلحه بردارم و بروم جلو كه كمي فكر  كردم ديدم مصلحت نيست. اولين مجروح را كه از ناحيه پا صدمه ديده بود  خونريزي شديدي داشت. با بستم كمربندم به پايش راه انداختم. چاره‌اي نداشتم.

آستين‌هاي بلوزم را با تيغ درآوردم و بعد پاچه‌هاي شلوارم را به هر بدبختي بود به عنوان امدادگر زخم‌هاي عده‌اي ديگر از مجروحين را بستم. نزديك صبح  بود ـ صبحي كه برادر «محمد كاوه» فرمانده لشكر نيز شهيده شد ـ و كمبود نيرو براي حمل مجروحين. آخرين نفري را كه زخمش را پانسمان كرده بودم به دوش  گرفتم و تا رسيدن آمبولانس بردم. از ‌آن جا رفتيم بهداري خط شلوارم به  شورتي كوتاه تبديل شده بود و پيراهنم هم بدون ‌آستين بود. يكي از برادران  روحاني وقتي سر و وضعم را ديد گفت: «اين چه قيافه‌اي است؟ برو لباس بگير و  اينها را عوض كن». هنوز حرفش تمام نشده، مجروح همراه ما دستش را نشان داد و گفت: پاچه شلوارش اينجاست، بقيه‌اش تن ديگران. تازه متوجه شدم كه چرا اين  قدر در بين راه ما را تماشا مي‌كردند. حاجي به گريه افتد و سر و روي مرا  بوسيد و عذر خواست.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده