يکشنبه, ۰۱ شهريور ۱۳۸۸ ساعت ۰۰:۰۰
صدايش به آرامي بر گوش هايم نشست: «سلام! چطوري پسرم؟ چند وقته اينجايي؟» مانده بودم چه بگويم،مدتها بود اينچنين پدرانه مخاطب قرار نگرفته بودم. قبل از دستگيري و در آن روابط خشك تشكيلاتي، چنين كلمات و جملاتي را ناشي از خصلت هاي خرده بورژوايي مي دانستند و تمايلاتي اينچنين را سخت نكوهش مي كردند. همان روابط تشكيلاتي نيز باعث شده بود كه در خانه و ميان خانواده نيز رفتار چندان مناسبي نداشته باشم و فضاي غيرمحبت آميزي حاكم باشد.


هنوز به خاطر دارم، يعني هيچگاه نمي توانم آن را از ياد ببرم، آن نگاه مهربان از پشت عينك كه صداي آرام و گرمي همراهي اش مي كرد. يك بعدازظهر زمستاني بود كه آن پنجره كوچك آهني باز شد و اين بار به جاي نگهبان هميشگي و جملات و سؤالاتي از قبيل: «آماده شو براي شعبه» يا «مي خواهي حمام بروي؟» و يا «چه وسائلي احتياج داري از فروشگاه بخري؟»، چهره اي غريبه در چارچوب آن پنجره كوچك ظاهر شد كه عينك درشتي بر چشم زده بود ولي گويا از پشت آن عينك، نگاه آشنايي داشت. صدايش به آرامي بر گوش هايم نشست: «سلام! چطوري پسرم؟ چند وقته اينجايي؟» مانده بودم چه بگويم،مدتها بود اينچنين پدرانه مخاطب قرار نگرفته بودم. قبل از دستگيري و در آن روابط خشك تشكيلاتي، چنين كلمات و جملاتي را ناشي از خصلت هاي خرده بورژوايي مي دانستند و تمايلاتي اينچنين را سخت نكوهش مي كردند. همان روابط تشكيلاتي نيز باعث شده بود كه در خانه و ميان خانواده نيز رفتار چندان مناسبي نداشته باشم و فضاي غيرمحبت آميزي حاكم باشد. (شايد اساسا چنين روحيه متلاطم و بي عاطفه اي باعث مي شد كه بچه هاي سازمان بدان حد قسي القلب و سنگدل شوند كه فجيع ترين جنايات تاريخ بشر را مرتكب گردند.)
به هرحال در مقابل آن صداي گرم و سرشار از محبت، سكوت كردم. او دوباره پرسيد: «چيزي احتياج نداري؟» همچنان سكوت كرده بودم و در واقع نمي دانستم چه بگويم. پس از لحظاتي خداحافظي كرد و پنجره كوچك آهني سلول انفرادي بسته شد. همچنان تا لحظاتي چشمم بر آن دريچه مانده بود. پس از اينكه حدود دو ماه از دستگيريم مي گذشت، اين اولين ديدار من با حاج اسدالله لاجوردي بود كه بچه هاي زندان اوين به اختصار وي را «حاج اسدالله» مي خواندند. بيرون از زندان، بسيار در مورد او گفته و تبليغ كرده بودند و چه تهمت ها و توهين هاي ناروايي كه به وي نبستند. او را جلاد اوين لقب داده بودند! و سركرده شكنجه گران!! اما وقتي چند ماه بعد در حسينيه زندان، اين بار او را ديدم كه دو زانو در كنارمان نشست و به احوالپرسي با بچه ها مشغول شد، همه آن تبليغات و حرف ها و تهمت ها، به يكباره همچون ديواري شيشه اي شكست و فروريخت. حاج اسدالله با بچه هاي زنداني (كه تا چندي پيش در بيرون در تيم هاي مسلح بر عليه نظام و انقلاب اسلامي مي جنگيدند و در شرايطي كه ارتش بعث عراق هزاران كيلومتر مربع از خاك ميهن را در اشغال خود داشت، از پشت به مملكت و مردم خود خنجر مي زدند) آنچنان گرم گرفته بود كه گويي با بچه هايش حرف مي زند. بعداً از زبان خودش شنيدم كه وي به همه اين بچه ها به چشم قرباني نگاه مي كند و نه جنايتكار.
او با اقتدا به امام و رهبرش، خيل جوانان و نوجوانان ساده دل و ناآگاهي كه فريب مجاهدين خلق را خورده و در باتلاق نفاق آنها دست و پا مي زدند، قربانياني مي دانست كه نياز به كمك و ياري دارند. از همين رو بود كه زندان اوين را به واقع، براي رهايي اين قربانيان از حصارهاي تشكيلاتي و دستيابي به واقعيات و حقايق به آموزشگاهي بدل ساخت. اين در شرايطي بود كه مجاهدين خلق، مهيب ترين تروريسم تاريخ معاصر را به راه انداخته بودند و هر روز تعدادي از مردم را به جوخه هاي تروريستي خود مي سپردند. اما حاج اسدالله براي انتقام، آموزشگاه شهيد كچويي را در قلب زندان اوين بوجود نياورده بود. او تنها طريق سربراه كردن گمراهان گروهك هاي ضد انقلاب را با تأسي به پيامبر اكرم(ص) و ائمه معصوم(ع)، محبت و مهرباني مي دانست. از همين رو بود كه در بهترين ساختمان زندان اوين (كه در زمان رژيم شاه، مجتمع اداري و محل اقامت روساي زندان بود) سالن هاي آموزشگاه را قرار داد. كتابخانه نسبتا بزرگي براي استفاده زندانيان تاسيس كرد، آنها را از تلويزيون و شبكه داخلي زندان و تازه ترين روزنامه ها و اخبار بهره مند ساخت، براي فراگيري كار و حرفه و احتمالا باري از دوش خانواده برداشتن (كه اغلب بچه هاي گروهك ها، هيچگاه در زمان به اصطلاح مبارزه و خدمت به تروريست ها حتي فكرش را هم نمي كردند) كارگاههاي متعددي بوجود آورد و با بودجه محدودي كه در اختيار داشت و ترغيب برخي دوستانش به كمك مالي، دستگاهها و وسائل فني اين كارگاهها مانند چرخ هاي خياطي و دوزندگي و كفش دوزي، ماشين هاي نجاري و چوب بري و مكانيكي و كشاورزي و... را خريد و در اختيار زندانيان علاقمند قرار داد تا هم حرفه اي بياموزند، هم به كاري مشغول شوند و هم با حقوق و حق الزحمه اي كه دريافت مي كنند، احياناً بتوانند به خانواده هايشان، كمك مالي بكنند. او براي زندانياني كه تمايل داشتند، كلاس هاي آموزشي مختلفي بوجود آورد، زمينه هاي كارهاي تحقيقي و هنري و ورزشي و... آنان را فراهم كرد.
براي نخستين بار درون زندان اوين، استخري را براي استفاده همه زندانيان ساخت (نكته جالب اينكه برخي از خاطره نگاران فراري به خارج كشور كه دوراني را در زندان اوين گذرانده و انواع و اقسام افتراها و تهمت ها را به زندانبانان خود نسبت داده اند هم نتوانسته اند اين خدمات شهيد لاجوردي را ناديده بگيرند و در هر صورت به گوشه اي از آنها اعتراف كرده اند كه همين مي تواند گواهي ديگر بر عظمت كاري باشد كه شهيد لاجوردي در زندان ها انجام داد).
حاج اسدالله به همين اقدامات داخل محيط زندان بسنده نكرد و براي اينكه زندانيان (كه در دوران به اصطلاح آزادي، به هنگامي كه در دام گروهكهاي تروريست و درون حصار تشكيلاتي آنها قرار داشتند، هم از توده هاي مردم دور افتاده بودند) با فضاي مردمي جامعه آشنا شوند، در دوره هاي مختلف و گروه بندي هاي گوناگون، آنها را به گردش هاي سياحتي و زيارتي، بازديدهاي فرهنگي و علمي و حتي ديدار از جبهه هاي جنگ برد. شايد در باور خيلي ها نشيند كه در سخت ترين زمان تهاجم تروريستي مجاهدين خلق به انقلاب و مظاهر آن، دادستان اين انقلاب و رئيس زندان اوين، زندانيان را براي گردش و تفريح به اطراف سد لتيان ببرد، براي تماشاي نمايشگاه بين المللي و نمازجمعه و برنامه هاي ديگر اقدام نمايد و خودش در تمام اين فعاليت ها همراهشان باشد. شايد خيلي از زندانياني كه در سالهاي 61 تا 64 در زندان اوين بوده اند، به خاطر داشته باشند بسياري از اوقات وقتي از كارگاه به سالن ها بازمي گشتند، يا در مراسم خاص، همه بر سر سفره دسته جمعي غذا مي خوردند و يا ملاقات هاي حضوري با خانواده خود داشتند، حاج اسدالله را همواره در حال كمك مي ديدند كه از هيچ نوع كاري ابا نداشت، ديگ ها و ظرف ها را مي شست، جارو مي كرد، با بچه ها در برنامه هاي ورزشي شان همراه مي شد، با خانواده ها و والدين بچه ها گرم صحبت مي گرديد و... چنانچه بعداً پدر و مادرها متوجه مي شدند كه ساعتها با شهيد لاجوردي هم سفره و همراه بوده اند.
اين توجهات و دقت هاي حاج اسدالله، از اين بابت بود كه خود سالهايي بسيار سخت را در زندان ها و سياهچال هاي رژيم شاه گذرانده بود. او كه 9 سال از 14 سال پس از تبعيد حضرت امام(ره) را در همان زندان ها طي كرد، بنا به اسناد ساواك، ديد چشم چپ خود را از دست داد، دچار درد شديد كمر و زخم معده گرديد و ناراحتي هاي بسياري را در اثر شكنجه هاي قرون وسطايي مزدوران شاه تحمل كرد. نكته قابل ذكر اينكه آخرين محكوميت شهيد لاجوردي در سال 1353 كه حكم 18 ساله زندان را برايش داشت، در اصل به دليل حفظ اسرار يكي از اعضاي سازمان مجاهدين خلق بود، اگر چه شهيد لاجوردي زودتر از بسياري از مبارزين به نفاقشان پي برده بود و به شدت در زندان رژيم ستمشاهي با حاكميت آنان مبارزه مي كرد، به نوعي كه شديدترين بايكوت ها را از سوي همين افراد در زندان تحمل كرد، اما بنا بر مردانگي و فتوتي كه در خونش بود، در مقابل سنگين ترين شكنجه ها مقاومت كرد و نامي از آن عضو مجاهدين خلق نبرد.
نگارنده پس از سال 64 و انتقال به زندان گوهردشت، ديگر خبري از حاج اسدالله نداشتم، شنيدم كه از دادستاني انقلاب و رياست زندان اوين كنار رفته است. پس از آزادي در سال 68، در حالي كه سرگشته و سرگردان بعد از سالهاي طولاني به جامعه بازگشته بودم و نمي دانستم چه بايد بكنم و چه كاري انجام دهم، در شرايطي كه به دليل سوءسابقه هم در هيچ اداره و مؤسسه اي پذيرفته نمي شدم، شنيدم كه شهيد لاجوردي رئيس سازمان زندان ها است و اداره اي در همين سازمان به نام «مراقبت پس از خروج» براي كمك به زندانيان آزاد شده بوجود آورده است .از طريق يكي از دوستان زمان زندان، به دفترش مراجعه كردم، نيازي براي وقت گرفتن و نوبت ايستادن نبود، او همان حاج اسدالله بود، با همان محبت و مهرباني آن روزي كه از آن پنجره كوچك آهني نگاه كرد، حرف هايم را شنيد و نامه اي را برايم نوشت و امضاء كرد كه توانستم بخشي از تحقيقاتم را در يكي از مؤسسات دولتي به چاپ برسانم و همين ماجرا زمينه اي شد تا راه و كار آينده ام را تشخيص دهم.
تصور نمي كردم كه او پس از زندان هم، زندانيان سابقش را از ياد نبرد و براي سر به راه ماندنشان، از هيچ تلاشي فروگذار ننمايد.
شنيدم پس از كناره گيري از مسئوليت هاي دولتي، مثل همه زندگي اش، بريده از تمام تعلقات دنيوي و همچون هميشه ساده و بي تكلف با دوچرخه اش به مغازه اي كه از سالهاي پيش از انقلاب واقع در بازار در اختيار داشت، مي رفت كه در يكي از همين روزها هدف منافقين تروريستي كه همواره بزرگترين ضربه ها را از ايمان و مقاومت و اتكال به خدا و هوشمندي و در عين حال سادگي و عدم تكلف شهيد لاجوردي خورده بودند، قرار گرفت و به آرزويش رسيد كه همواره شهادت را براي پايان زندگي اش از خدا مي خواست و حقيقتاً كه مردن براي شخصيت بزرگي چون لاجوردي خيلي كوچك بود.

منبع: كيهان
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده