از مادر شهيد «مهرداد زماني» درخواست نمودم تا خاطره اي را برايم نقل نمايد، ايشان به روايت چند خاطره پرداخت».
«چندماهي از اعزام شهيدم نگذشته بود، شبي در خواب ديدم زني با لباس سبز وارد حياط منزلمان شد، در حالي كه دو جانباز به همراه داشت، بر روي يكي پارچه ي سبز، و بر ديگري پارچه ي قرمز كشيده شده بود».
آن زن گفت، اين جنازه كه پارچه ي سبز دارد شهيد شماست، از خواب پريدم، شوهرم را بيدار كردم و گفتم: اسفنديار! مهرداد شهيد شده است! شوهرم گفت: «مگر عقلت را از دست دادي اين وقت شب».
من چيزي نگفتم از آن جا كه چندين بار خواب هاي صادقه ي من تعبير شده بود، اطمينان داشتم كه اتفاقي افتاده است.
همسرم ديگر بيدار شده بود، بر اعصابم مسلط شدم و خوابم را برايش تعريف كردم. او فقط سكوت كرد. فرداي آن روز به بازار رفتم و تمام وسايل و لوازم پذيرايي، به تعداد وابستگان و فاميل كه به ديدن ما مي آمدند را خريدم. شوهر و فرزندانم هاج و واج مانده بودند و با ناباوري وسايل خريداري شده را تماشا مي كردند. سه روز بعد خبر شهادت مهرداد را براي ما آوردند.

راوي : رضاسربازي
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده